
هروله می کنم میان بغض هایم
شاید در هرم نفس های به شماره افتاده ام
زمزمی بجوشد بر بیابان باورت
که هاجری شده ام تبعیدی صفا و مروه نگاه ابراهیم
در بتخانه ای که قرار است
کعبه شودپی نوشت
مثل کابوس به جانم می افتد صدای بوق های ممتد
صدای آدم های ناشناس
سایه های مرئی و نامرئی
از پشت در تا سر کار
تنهایی دمل بسته در شهری که
برج هایش
آدم هایش
ماشین هایش
مردهایش
زن هایش
و خاطراتش
با من غریبه اند و تنها رهایم کرده اند
در ترسی که باید با آن تنهایی ام را جشن بگیرم
هر جا که می روم
پشت دیوارهای خانه ای که حالا می خواهم دیگر به آن پا نگذارم
صدایی ناشناس از رفتن می گوید
باور کنید او خود کشی نکرده است
من مطمئنم
سعید خودکشی نمی کند این خودکشی ها ی زندانی، بازی سعید امامی ها و طفلان نوباوه اوست
سعید خودکشی نمی کند

<< Home