Tuesday, December 18, 2007


هروله می کنم میان بغض هایم

شاید در هرم نفس های به شماره افتاده ام

زمزمی بجوشد بر بیابان باورت

که هاجری شده ام تبعیدی صفا و مروه نگاه ابراهیم

در بتخانه ای که قرار است
کعبه شود
پی نوشت
مثل کابوس به جانم می افتد صدای بوق های ممتد
صدای آدم های ناشناس
سایه های مرئی و نامرئی
از پشت در تا سر کار
تنهایی دمل بسته در شهری که
برج هایش
آدم هایش
ماشین هایش
مردهایش
زن هایش
و خاطراتش
با من غریبه اند و تنها رهایم کرده اند
در ترسی که باید با آن تنهایی ام را جشن بگیرم
هر جا که می روم
پشت دیوارهای خانه ای که حالا می خواهم دیگر به آن پا نگذارم
صدایی ناشناس از رفتن می گوید
باور کنید او خود کشی نکرده است
من مطمئنم
سعید خودکشی نمی کند این خودکشی ها ی زندانی، بازی سعید امامی ها و طفلان نوباوه اوست
سعید خودکشی نمی کند
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin