Monday, December 24, 2007


باورم را پاشويه كن

تمام تن ايما نم درد مي كند

بعد از آخرين سياه سرفه عاشقي

به من بگو تا كي بايد روي عقربه هاي ساعت
زندگي را سرگردان كنم
و دنبال كنم رفتن هایت را؟
به من بگو كي اين دو عقربه
روي هم مماس مي شوند؟
به من بگو

کی دری باز خواهد شد

و جوجه سرخوش ساعت ديواري
فرياد خواهد زد

صبحي ديگر در راه است؟




پی نوشت


انگار تمام مسیر این بیست و شش سال عمرم را دویده ام . می خواهم فریاد بزنم می بینم صدایم به دیوارهای روبرویم می خورد و بر می گردد. خودم نیستم انگار. از هشت صبح تا یازده شب که بر می گردم دوباره به خانه یک لحظه حتی نمی توانم فکر کنم به خودم. او رفته است و نیست. هیچ جوابی از پشت خطوط به گوش نمی رسد. مشترک مورد نظر .... زل می زنم گاه به عابران که هر کدام داستانی برای خود دارند و با داستان من غریبه اند. داستانی که در آن سرگشتگی به متن اصلی الصاق شده است

من خسته ام خیلی زیاد

پی نوشت دوم
اکبر رادی روای مرگ در پاییز درگذشت تا باز ببینیم چه بی سرمایه می شویم هر زمان
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin