Saturday, December 29, 2007


نون مي خواهد براي رفتن جدولي بكشيم . سراشيبي نياوران را مثل دوتا آهوي از بند رها شده مي دويم. نون رهاتر از آن است كه فكرش را مي شود كرد . فرم پذيرش دانشگاه و تمام مداركي را كه جمع كرده بودم پاره مي كنم و چنان با لذت اسم خودم را ريز ريز مي كنم كه لذت اش تا مدتها سرخوشم مي كند و بعد با خيال راحت پاهايم را روي هم مي اندازم و سيبي گازمي زنم و به صورت مجري بي بي سي كه از اخبار پاكستان و مرگ بوتو مي گويد زل مي زنم و با خودم مي گويم هيچ وقت دوست ندارم مجري يك شبكه تلويزيوني بشوم و حرف هاي ديكته شده كسي را بخوانم . بعد باز دفترچه ام را بازمي كنم و به خط خطي هاي نون نگاه مي كنم. به نون گفتم آخرين باري كه كلي اشك ريختم چهارشنبه بود و گفتم حال ام اصلا خوش نبود و بعد گفتم داشتم خفه مي شدم. نون گفت كه اوهم آخرين باري كه گريه كرده يادش مي آيد و بعد گفت وقتي هري پاتر تمام شد يك هفته گريه كرده بود. بين هري پاتر و مردي كه من بخاطر ش اشك مي ريختم هيچ ربط معنايي وجود نداشت اما او حق داشت براي هري پاتر گريه كند و اينكه ديگر قصه اي نيست تا به بچه ها ياد دهد دوستي بهترين هديه خداست و انسان ها بايد باهم مهربان باشند

نون قرار است در يك نمايش بازي كند و به من مي گويد دوست دارد نقش جادو گر را بازي مي كرد اما به او نقش يك جهانگرد را داده اند.نون زياد حرف مي زند اما انگار مغزش در حال انفجار است و اين كلمات را بايد به كسي ديگر تحويل بدهد

من دوست دارم تا صبح از صحراي گبي در مغولستان و گنجي كه آنجا مدفون است براي نون بگويم و اينكه با يد رفت ...مي روم ديگر جايز نيست. نون مي خندد و مي گويد در صحراي مغولستان حتما فاميل هايش را پيدا خواهد كرد

نون سرشار از زندگي است و با خنده مي گويد دوست ندارد يك جا بماند و به كسي دل ببندد

مي گويد اما اگر نيمه اش را پيدا كند هر كاري خواهد كرد. بعد با خنده مي گويد نيمه من يك اسكاتلندي است، نه يك برزيلي در استواست و ريز ريز مي خندد

مي گويم نيمه ها هميشه در راه هاي دور نيستند شايد نجات دهنده همين حوالي باشد.و با انگشت به برج ميلاد كه در تيررس نگاه مان است اشاره مي كنم و مي گويم اين برج شايد زبان باز كند آنوقت ديگر نجات دهنده در گور نخواهد خفت ...نون مي گويد نجات دهنده بايد خودش هم كمك بخواهد تا بتواند نيمه آدمي باشد
من به نون مي گويم شرح گلشن راز شيخ محمود شبستري را كه تمام كنم هري پاتر را با او شروع خواهم كرد
زنگ را مي زنند
پی نوشت
این هم شعری از لئوناردوآلیشان ترجمه احمد شاملو
در گلوگاهِ من درختِ سیبی هست
که از آن مردی رابر دار کرده‌اند
اگر دهان می‌گشایم و روی می‌گردانی
بگردان
،اما به قِدمَتِ عشق سوگند
که تباهیِ من از مِی و افیون نیست
.اوست که در گلوگاهم آویخته است
ومی‌پوسد آرام آرام

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin