Tuesday, January 01, 2008


زندانی این حوالی سلام
امروز روز اول از همان سال های فرنگی است که همیشه بچه هایی پشت شیشه فقر را ها می کنند و بچه هایی زیر درخت سبز کریسمس به فکر روزهای خوب تر و خوب ترند...و دخترک کبریت فروش در انتظار آخرین شعله است که در آن خوشبختی را زل بزندو کبریت ها تک تک خاموش می شوند . من هم شمعی روشن می کنم در خاوران ، روی مزار دکتر فاطمی ، می روم احمد آباد، می نشینم کنار سنگ قبرهای بی نشان و صدایت می کنم تا باهم گل های میخک را روی قبر مردان سرزمین مان پر پر کنیم

اینجا کوچه های خاکستری دی ماه از پشت آخرین تلؤلوی آفتاب رنگ پریده که از شیار میله های زندان به شهر سلام می کند جان می گیرند. نمی ترسم دیگر، ماه ها می آیند و می روند و من چشم انتظاری را روی دهلیزهای قلبم تلنبار می کنم تابرگردی . یاد ت می آید کنار پنجره نشستن و باهم حرف زدن را ؟ کنار پنجره یک غروب سرد زمستانی و باران که میهمان نگاه های خسته مان بود. یادت می آید؟

از آن روزهای سرد تا این روزهای سرد راه زیادی آمده ایم. مادربزرگ به من می گفت فلسفه نخوانم که ایمانم را از دست خواهم داد ، یادت می آید تو فلسفه یادم می دادی رو به ایوانی که گنجشگ های قبرستان خاوران در آن دانه می چیدند؟ یادت می آید حیاط دانشگاه تهران را که همیشه تو را به یاد مبارزه می انداخت و من که از دانشکده فنی همراه بزرگ نیا و قند چی و شریعت رضوی تا دانشکده ادبیات که به پروانه فروهر سلام می کردی و از بیژن جزنی جزوه درس تاریخ فلسفه یونان را می گرفتی پا به پایت می آمدم . یادت می آید همیشه جرو بحث آخرمان این بود که من از واجب الوجود عشق می گفتم وتو از واجب الوجود مبارزه و بالاخره هرکدام راهی شدیم به سوی واجب الوجود ممکن الوجود بودن مان، من عشق و تو مبارزه ... یادت می آید ؟
یادت می آید آخرین باری که نشستیم و یک دل سیر گریه کردیم و فردا عزم مان جزم شد بر رفتن تا هر کدام به سوی آسمان خویش پرواز کند. یادت می آید؟ قرار نبود بندی باشیم بر پای هم که آزادگی مخرج مشترک زندگی مان بود

یادت می آید این شعر مولانا را چند بار باهم خواندیم و زیرش را امضا کردیم

من که شروع کردم به خواندن رو به روی تو


رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب به تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن

و تو که رو کردی به من و خواندی


از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن


یادت می آید؟


می نویسم ، آری می نویسم تو می خواستی دخترک کبریت فروش شهرت دیگر پشت در ضیافت آقا زادگان کبریت روشن نکند

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin