Monday, January 07, 2008







هوا سرد است و فاصله ام تا خانه ام زياد. به ساعت نگاه مي كنم .از11 گذشته و من زير برف بايد خودم را به جايي برسانم تا بعد از يك روز سخت فقط كفش هايم را كه پر از آب شده اند از پا در بياورم. در خانه پيرمرد را مي زنم و منتظر مي مانم تا كسي از پشت اف اف بگويد بله




در را كه باز مي كند تمام راه پله را مي دوم. بيچاره از اين موقع در خانه اش كوبيدن مي ترسد. مي گويم خبري نيست و در برف گير كرده ام . يك چاي داغ مي خورم و مي خوابم و صبح قبل از هشت خانه راترك خواهم كرد. اين جملات را چنان تند تند مي گويم كه لبخندي از ترديد روي لبانش مي نشيند








اينجا خانه خودته دختر جان، تا هر وقت خواستي مي تواني بماني، مرا هم از وحشت تنهايي اين اتاق هاي تو در تو نجات مي دهي








به صورت چروك خورده و بي روح اش نگاه مي كنم ، او مردي است كه هيچ وقت زندگي نكرده و هميشه در ميان قواعد مسخره مثل يك جنتلمن رفتار كرده است ، هميشه يخچال اش پر بوده ، شلوارش اتو داشته ، بلند نخنديده ، با كسي زياد معاشرت نداشته ، بچه هايش شاگرد اول مدرسه بودند و بهترين دانشگاه ها درس خوانده اند. هيچ وقت به كسي نگفته دوستت دارم و تا آخر عمر زني را تحمل كرده كه يك روز به او گفته بوده با من ازدواج مي كني؟ زن هم مي گفت كه او را تحمل كرده و درست يك هفته قبل از مرگ اش به من گفت كه حالا معني بر باد رفته را مي فهمد و با وجود اينكه از تصميم من براي رفتن ناراحت است ستايش ام مي كند كه شجاع بوده ام. به زن متوفي فكر مي كنم كه چه صبري داشته و نگاهم را از صورت عبوس پيرمرد كه تنها من مي توانم بخندانمش بر مي دارم








چاي را مي ريزم و از او مي خواهم برود بخوابد . و خودم هم مي روم پشت شيشه اتاقي مي ايستم كه دور تا دورش را كتاب گرفته، از فلسفه هگل تا نهج البلاغه




در را كه مي بندم دلشوره به جانم مي افتد. برف مي آيد و من از او خبري ندارم




سر اتاق يك سرويس دستشويي و حمام است و اتاق را به كلي از خانه جدا مي كند. اينجا مي شود ماهها بدون تماس با صاحبخانه زندگي كرد. فكر مي كنم خانه ام را اجاره بدهم و اين اتاق را از پيرمرد اجاره كنم. اينطوري هم پس انداز دارم هم اگر او بميرد ، يا اگر من بميرم كسي از مرگ ديگري خبر مي شود و ياد همكارم مي افتم كه مي گويد جان در جانت كنند تو يك جهود دوست داشتني هستي .مغزت گاهي مثل اجدادت كار مي كند و گاه مي زند به صحراي محشر




ليوان چاي را در دستم مي گيرم و به دانه هاي برف زير نور چراغ خانه هايي كه در هر كدام قصه اي در جريان است نگاه مي كنم. كدام شان مي دانند درون من چه مي گذرد؟ مگر من مي دانم الان در هر كدام از اين خانه ها چه حسي و نيرويي در جريان است؟




در را مي زند ...او هم خواب اش نبرده . مي آيد مي نشيند روي لبه تخت و به ليوان چاي در دستم نگاه مي كند و مي پرسد چه مي كنم؟




مي دانم فرزانگي بيش از حدي كه براي خودش قائل است اجازه نمي دهد بفهمد كه عاشق شده ام ، كه مي خواهم دور دنيا را بگردم ، كه




روزهايم را تمام مدت در مورد سفر كتاب مي خوانم ،‌با شاگردهاي هفت - هشت ساله ام حال مي كنم و با هم هر يكشنبه و سه شنبه از ته دل جيغ مي كشيم و من در كتك كاري هايشان همراهي شان مي كنم و مي خواهم يك عروسك ابري بزرگ بسازم و در كلاس آويزان اش كنم كه هروقت بچه ها دلشان خواست كسي را بزنند او را بزنند. البته خودم دوست دارم اين عروسك را شبيه يك ملا درست كنم چون آنوقت خودم خيلي حال مي كنم از اين كتك بازي.من از اين بچه ها چند تا فحش جالب ياد گرفته ام كه خيلي برايم جذاب است و دوست دارم به بچه خواهرم هم ياد بدهم اما نمي خواهم اين باعث شود مادرشان ارتباط آنها را بامن قطع كند.من فكر مي كنم بچه ها هم بايد شعر بدانند هم فحش ،چون دارند در اين جامعه زندگي مي كنند . ديروز حسن شاگرد چشم عسلي دوست داشتني ام صدايم كرد و آرام زير گوشم گفت كه چند تا فحش آبدار ياد گرفته . باهم رفتيم ته حياط و او بدون خجالت آنها را برايم گفت . من هم گفتم اينها را به هيچ كس نگويد و فقط به خودم بگويد تا با هم يك جزوه درست كنيم از فحش هاي مردم. بعد حس كردم در صورت رنگ پريده اش حرفي دارد. حسن گشنه بود انگار ، مي گفت از پدر و مادرش متنفر است . مي فهمم اين فحش ها را از ميدان جنگ جمع كرده است.سرم را از روي لبه ليوان بلند مي كنم و مي بينم پيرمرد كنجكاو به صورتم خيره شده. انگار رد فحش هايي كه روي شيارهاي مغزم سر مي خوردند را گرفته است. خجالت مي كشم كه در حضور مردي مثل او فحش خواهر و مادر داده ام. خنده ام مي گيرد. او هم مي خندد ، تلخ . انگار ياد نگرفته بخندد. چه وحشت غريبي در اين خانه بزرگ تو در تو بختك زده است. ياد حسن مي افتم و صورتش كه وقتي فحش را با خجالت گفت قسمش دادم جايي اين حرف را نزند. پيرمرد مي فهمد بايد برود . خداحافظي مي كند و چراغ را خاموش مي كند . به برف ها كه زير نور چراغ كوچه پايكوبي مي كنند فكر مي كنم و تو كه نيستي با هم روي برف ها دراز بكشيم ومن فحش هاي حسن را زير گوشت بخوانم



راستي كفش هاي شاگردهاي من دمپايي است نمي توانند بيايند مثل بقيه بچه هاي شهر برف بازي كنند. آنها دست كش ندارند و آخرين لباسي كه به تن دارند پدرشان از زباله ها پيدا كرده ...من نمي آيم برف بازي ، دلم مي خواهد به كسي فحش بدهم، راستي مي داني چرا برف در جنوب شهر سياه است؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin