Thursday, January 10, 2008




دستش را مي گذارد پشتم .حس مي كنم چيزي درونم در حال داغ شدن است. مثل سايه نيست،مثل آفتاب مي ماند اما آفتابي كه براي اثبات خود سايه خلق مي كند ، درنهايت طلوع يانهايت غروب موجوديت مي يابد و هيچگاه ظهرشرعي ندارد. مي گويد من مي خواهم هر روز بالاي اين برج طلوع كنم روي زندگي ات. نگاه مي كنم به كافه كوچك و حقيرم در بن بستي در مركز شهر.اينجا پاتق خيلي هاست و آدم هاي زيادي هر روز مي آيند و مي روند. من برج نشين نيستم. نگاه مي كنم به ساعت . مگر كافه نبايد تعطيل مي شد ؟ پس چرا من درها را نمي بندم و نمي روم

راستي امروزدر چه ماهي هستيم ؟


ديوارها، شمع ها ، قاب عكس ها ، زير سيگاري هاي پر از ته مانده آخرين پك هاي عميق ميهمان ها ، شيشه هاي خالي ، گل هاي خشك شده و مزامير داوود روي ميز همگي شاهد هستند كه بايد كافه آن روز تعطيل مي شد اما صدايي مي گفت كه همه زندگي به همين دقايق اين پا وآن پا كردن مان مي ارزد وقتي تصميم مي گيريم و اتفاق مي افتد




باور مي كني من به خاطر تو بيست و شش سال است كافه را باز نگه داشته ام و هر مشتري كه وارد شده فكر كرده ام شايد تو باشي . مزامير اما مي گويد

مثل آنكه او دوست و برادرم بود، سرگردان مي رفتم ، چون كسي كه براي مادرش ماتم گيرد از حزن خم مي شدم


و تو مي خواني

نزد خداوند خاموش شو و منتظر بمان .خداوند قدم هاي انسان را مستحكم مي سازد و به طريق او رغبت دارد


دست مي كشم روي پشتت

خورشيد بودن حجت نمي خواهد باور كن
اما من مي خواهم بتابم

بالاي اين برج كه مال من نيست


روي سقف هزار و يك شب قصه


روي ديوارهاي كبره بسته اين همه سال آمده و دمل بسته


مي خواهم ردي شوم روي شيار گونه هاي مردي كه به عشق ايمان دارد


بالاي اين برج منتظر مي مانم و به غروب خيره مي شوم
پشت شيشه پنجره هاي اين شهر مرده مي توانيم به كشف تجربتي تازه بر آييم
اين برج ها ساختگي اند


قد كشيده اند جلوي آفتاب كه در خشت باورشان نور انعكاس نمي يابد

بايد روي لبه اين برج مي ايستاديم
خطر كردن جايز نبود
باهم


من مي خواستم تمام زندگي را باهم سقوط كنيم


دست چپ من روي شانه راست تو


دست راست تو روي شانه چپ من


وقتي سقوط مي كرديم ديدم كه در اتاق محمود سگ هاي هار تعليم مي ديدند و او برايشان قوطي هاي خاويار باز مي كرد


ديدي دخترك طناز همسايه چطور با استاد معارف شان درگير اثبات موجوديت خدا بود


و مادر عذرا چطورهم بستر وامق شده بود و فرهاد با پول خسرو را از سر راه اش برداشت


و ليلي مادرانگي اش را نذر كودكان بي شناسنامه كرد و هيچ گاه مادر نشد؟


ديدي كه از تمام آشپزخانه ها بوي تعفن مي آمد و زنانگي در ماهيتابه هاي تفلون سرخ مي شد

و ديدم چطور خيام و حافظ و فردوسي در كتابخانه آقاي دكتر به هم فخر مي فروختند


وچطور معصومه با خون خود كودك نارس اش را شير مي داد


ديدي پيرزن صاحب خانه چطور براي كفتر هاي باغچه نان خشك خرد مي كرد


و چطور من به تو گفتم اين بعثت جديد ماست در قرني كه پيامبر ندارد


با مغز كه مي خوريم زمين غروب است و خون مغز من مي پاشد روي جلد آخرين كتابي كه باهم خوانديم و من فكر مي كنم يعني مي توانم خورشيد را دوباره ببينم وقتي از پشت باور من طلوع مي كند؟
باور كن پروانه بودن در روزگار مرگ شمع باور سخت است ، اما پروانه خواهم ماند...من با پرواز پيله ها را دريدم
خورشيد كي طلوع مي كند ؟
من به تنهايي ايمان آورده ام
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin