Saturday, January 26, 2008


سه شنبه بود. همیشه سه شنبه ها را دوست دارم . چه آن موقع که پله های دانشکده ادبیات را دو تا یکی می رفتم تا ببینم امروز شفیعی کدکنی، پیر مرد متین و شاعر گروه ادبیات در باب کدام داستان مثنوی یا کدام حکایت سهرودی می گوید تا آن سه شنبه که او را اولین بار دیدم


سه شنبه سه شنبه بود برای من . پر از حرف های جدید و می دانم روزها را ما خود معنا می بخشیم . ما خود به یک روز روح می دمیم یا در آن به تشییع پیکر مرده باور ها یمان می رویم . هر طور می خواهید فکر کنید من عاشق سه شنبه ها بودم


سه سرباز مسلح ، یک زن چادری ، یک مرد بی سیم به دست ... این ها در همان سه شنبه ای که من دوستش داشتم آمدند و خواستند مدرسه را تعطیل کنند


من از کلاس آمده بودم بیرون و دورم را شاگردهایم گرفته بودند که التماس می کردند توپی بدهم تا بازی کنند ، آن سو تر بچه ها روی گاری قدیمی افتاده گوشه حیاط سوار بودند و میلاد هل شان می داد و دخترها جیغ می کشیدند. عمو حسین تازه آمده بود . دفتر جمیعت که یک گاراژ قدیمی و سرد بود هم پر بود از معلم ها و بچه ها و خاله افسانه هر چند دقیقه یک بار بچه ها را التماس می کرد بروند و بچه ها پا می کوبیدند که توپ می خواهند و ما واقعا توپ نداشتیم




مادر مجید ، بچه به بغل در حالیکه هر لحظه می ترسیدم از ضعف و شدت لاغری از حال برود کودک به بغل آمده بود دنبال مجید و حمید پسرک دیگرش زیر چشم اش کبود بود مثل مادرش ، انگار دیشب باز پدر مجید بی پول بر گشته بوده خانه و کمبود مواد همه عقده اش را روانه مادر و پسر کرده بوده . افسانه رفت تا با مادر مجید حرف بزند. عمو محمود و افشین هم در دفتر جمع بودند و همه با هم می لرزیدیم. آن روز درسی که داده بودم جالب بود. با بچه ها یک قصه نوشته بودیم . جمله اول را نوشتم و خواستم هرکس جمله بعدی را بگوید


هوای سردی بود


و عبدلله گفت


و برف می آمد


و کریم گفت


و گاز خانه ما قطع بود


و روبینا گفت


و ما می لرزیدیم و لباس نداشتیم


و حسن گفت


و من می خواستم بروم فال بفروشم اما برف زیاد بود


و مسیح گفت


و من شال گردن ام را داده بودم به آدم برفی خیالی حیاط خیالی بابایم


و فرامرز خندید و گفت


و آدم برفی جای من فال ها را فروخت


و طیبه گفت


ویک جفت دست کش برای مادرم خرید


و شیبا گفت


اما آدم برفی من زود آب شد و نتوانست بیشتر برایم چیزهای خوب خیالی بیاورد


زن چادری حکم را نشان می دهد. عمو حسین تلاش می کند مجابش کند . همه نگرانیم . پسرک خودش را تکانی می دهد و باز اسلحه اش خودنمایی می کند. بحث ها به درازا کشیده می شود و نازنین می پرسد : خاله یعنی دیگر مدرسه هم بی مدرسه؟


جدال تمام می شود. زن چادری می گوید فردا می آیند و اسلحه بدست رو به من و افشین می کند که از فردا باید دنبال کار بگردید دلم برایتان سوخت


و من انگار که همه بغض این همه ظلم که این روزها بر ما می رود و کک ام نمی گزد را می خواهم سر او خالی کنم داد می کشم که بی مدرسه شدن یک مشت بچه خنده دارد ؟ که این پا برهنه هایی هستند که آرمان های انقلاب فریبتان، حول نام بی نشان آنها شکل گرفته . که این بچه ها هم عین بچه ها ی خود ماهستند . افغانی اند ؟ مهاجرند؟ غیر قانونی در ایران اند ؟ چرا باید از حق خواندن و نوشتن محروم شوند ؟ مگر نه اینکه هر کدام از این بی عدالتی ها و تبعیض ها خود چاقویی می شود که پهلوی کودکان خود ما را می درد؟

و مرد که می ماند می گوید خواهر به جان بچه هایم من هم مامورم و معذور و دیگر اسلحه اش را به رخ ام نمی کشم

به پیراهن سیاهی که به تن دارد نگاه می کنم و می گویم برای چه کسی مشکی پوشیده ای ؟ امام حسین ؟

لشگریان یزید هم برادر مامور بودند و معذور باید سر بریده می برند به بارگاه


درهای مدرسه ها را پلمپ می کنند . حالا دیگر بشیر باید فقط بتواند اعداد دورقمی را باهم جمع کند و اگر عددی بزرگ تر شد دیگر نمی تواند جمع بزند . اما بشیر نباید بترسد، اعداد گنده را گنده ها جمع می زنند . همان ها که خون در شیشه کردن را بلدند . بشیر به اندازه جوراب هایش باید ریاضی می دانست که می داند، البته اگر قیمت جوراب گران نشود


زکیه هم ریاضی و فارسی می خواهد چه کار ؟ چه کسی گفته دختر یک افغان بتواند برای معشوقش شعر بخواند و به او بگوید


هنوز اول راهه سفر دنباله داره

تو رو نادیده دیدم دل از من گله داره


او باید ظرف های جشن های فلان و بهمان آقایان را بسابد اگر توانست اینجا بماند

راستی به سینا چه ابوعلی سینا از کشور اوست

اما به ما ربط دارد که در غزه آب ها قطع است ، برق قطع است ، از آسمان خون می بارد . به ما ربط دارد کیلومتر ها آنور تر کدام قصه می تواند ما را به خیابان بکشد . به ما ربطی ندارد این بچه ها نان ندارند، گاز ندارند ، کفش ندارند ، سواد ندارند و باید بروند

می دانید ایران اسلامی به همه آرزوهایش رسیده ،این افغان ها بروند بهشت می شود ایران به خدا

پابرهنه ها وارث این انقلاب بودند انگار ، جایی خواندم به خدا










مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin