Sunday, February 03, 2008


بچه كه بودم قصه ريز علي مرا مي برد جايي كه انگار دوست داشتم در دل يك كوه زوزه سوت قطار مرا به جاده مي برد . از سوسوي چراغ ها فرار مي كردم و براي خودم قهرمان بازي در مي آوردم . پيش خودم مي گفتم من هم يك روز جان كساني را از مرگ نجات مي دهم . بايد اين كار را بكنم تا باورم شود مي توانم آدم مفيدي باشم. اين قطار مسافري داشت كه قرار بود عشق ابدي من باشد. پيش خودم مي گفتم عاقبت به جاي اينكه در ايستگاه شهر پياده شود در روستاي من پياده خواهد شد . حتما بعد از سالها سوار قطار شدن و از پشت شيشه ها ي مات آن روستا را ديدن و مرا ديدن كه كنار جاده دست تكان مي دهم وادارش مي كند يك بار هم كه شده در روستاي من اتراق كند. پياده مي شود و مرا مي بيند كه باد در موهايم پيچيده و شال سرخي به دوش دارم . مي بيند روي تخته سنگي نشسته ام و حافظ مي خوانم . آن وقت آدرس ريز علي را از من مي پرسد تا برود با او مصاحبه كند و من مي گويم ريز علي اين روستا منم . در روياهايم او صورتي سوخته داشت، رگ هاي دستانش بيرون زده بود و چهارشانه بود .وقتي مي خنديد دندان هايش برق مي زدند . اما الان هر چه فكر مي كنم يادم نمي آيد رنگ چشم هايش چه رنگي بود. يادم مي آيد كه به او مي گفتم من هم يك روز روزنامه نگار مي شوم و مي گفتم مي خواهم اوريانا فالاچي بشوم و او مي گفت تو او را از كجا مي شناسي و من اسم كتاب هايش را تند تند براي او مي گفتم و او ريسه مي رفت از خنده و دستي مي كشيد روي سرم و مي گفت كوچولو. اما من مي دانستم او عاشق من مي شود . در خيالات من او يك روز بهاري از قطار پياده مي شد . من بجاي ريز علي براي خودم اسم مي گذاشتم . به خودم مي گفتم خب پروانه اگر در روستا به دنيا آمده بودي اسم ات مثلا بود گل بهار ، حوريه ، گلابتون ، سيب يا اناردانه و بعد براي خودم گلابتون را انتخاب مي كردم و داستان اينگونه شروع مي شد




در روستايي دور و تاريك يك قطار هر شب ساعت ده سوت مي كشيد و دل روستا را مي شكافت تا به شهر برسد. آن روز كوه ريخته بود و گلابتون كه مشق هايش را بايد ساعت نه تمام مي كرد پيش خودش گفت خداي من اگر قطار برسد شايد عشق او كه قرار است روزي با اين قطار برسد در آن باشد .اگر بيايد و به صخره هاي فروريخته بخورد مي ميرد و گلابتون تا آخر عمر بايد زير نور خورشيد شال سرخ اش را به دوش بياندازد كه او مي آيد غافل از اينكه او در همان قطار جان داده بود

گلابتون قدش كوتاه بود، اما شال قرمزي داشت كه بزرگ بود . آن را به چوبي بست . پدر و مادر كه مشغول حرف زدن و جر و بحث بودند گلابتون از خانه بيرون زد و به روي ريل ها ايستاد و منتظر قطاري ايستاد كه از شيشه هاي پنجره هايش مردي سرش را بيرون آورده بود . مرد باراني قهوه اي به تن داشت و موهايش به صورت اش ريخته بودند. گلابتون داد كشيد بايست قطار من ريز علي گلابتون ام . مگر درس هاي مدرسه ات را يادت رفته ؟ ترمز كن سوزن بان . ترمز كن . جان مسافرانت در خطر است . مرا جدي بگير . شوخي نمي كنم . بايست

قصه را گلابتون مي ماند چطور تمام كند . قطار مي ايستاد، خبرنگار مي آمد و همان جا از او عكس مي گرفت و بعدها بجاي داستان ريز علي داستان او را چاپ مي كردند


يا سوزن بان او را نمي ديد و او را هم مي كشت


يا گلابتون بسكه به عشق اش فكر كرده بود فكر مي كرد كوه ريزش كرده در حالي كه اين يك خيال بود و وقتي قطار ترمز مي كرد راننده قطار يك كتك مفصل به او مي زد كه دروغگو !ولي خبرنگار مي آمد و نجات اش مي داد


يا اينكه سنگ ها به چشم گلابتون بزرگ بودند،‌بس كه عاشق بود فكر مي كرد اين سنگ ها قطار عشق اش را نابود مي كرد اما قطار رد مي شد و هيچ اتفاقي نمي افتاد . آخر داستان فقط گلابتون مي فهميد كه اگر شب ها هم از خانه بيرون بزند و گم شود پدر و مادرش ترجيح مي دهند بيشتر دعوا كنند تا دنبال او بگردند. اين پايان آخري هميشه اشك او را در مي آورد چون هيچ كس نمي فهميد او چقدر غم در چشمانش دارد . شب بود چون و جاده تاريك

گلابتون خسته مي ماند. قصه او هيچ وقت پاياني نداشت. او نمي دانست چرا آن مرد هيچ وقت نمي آمد تا او قصه را تمام كند

گلابتون خودش قصه خيلي ها شد . يادش رفت شايد مردي در ايستگاه منتظر اوست ، دست هاي او پينه بسته بود و همه دنيا ناديده اش گرفته بودند. گلابتون تنها به اين فكرمي كرد كه مي شود روزي بيايد كه ريز علي لاي صفحه هاي كتاب گم نشود . گلابتون هنوز هم مانده است قصه اش را چطور تمام كند تا ديروزكه اين شعر را خواند .انگار اين شعر تمام خستگي او رافهميده بود و انگار قطار بايد مي رفت و مي رفت و مي رفت تا ريز علي ديگر منتظر نماند ...شاعري ديگر در جايي نوشته بود


ای قطار
راهت را بگیر و برو
نه کوه فرصت ریزش دارد
نه ریزعلی پیراهن اضافی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin