Tuesday, February 05, 2008




چقدر امروز دلم می خواست


کنار پنجره رو به حیاط کافه نادری


زندگی را دود می کردم


و در فنجان هایی که همیشه دروغ می گویند


فال می گرفتم برای


برای


برای




چرا یادم نمی آید برای کدام خاطره می خواستم فال بگیرم



وقتی تمام اتفاق های جهان مثل فنجان های فال گیرها دروغ می گویند






دلم فال نمی خواهد



دلم سیگاری می خواهد



که مثل زندگی دودش کنم



و پشت شیشه های رو به حیاط کافه نادری



روی خودم هاشور بزنم






دهانت را باز کن عزیز جانم



می خواهم همه زندگی ام را لقمه بگیرم برای این همه نبودن ات



چقدر زندگی ام میان باربرهای خیابان لاله زار و



صدای قمر گم شده است



چقدر دلم می خواهد به معبدی پناه ببرم که هیچ خدایی را سجده نمی کنند



زندگی ام



مثل صدای ناودان ها می خواهد



خواب شب را از ذهن کوچه بگیرد،اما همه مردمان این شهرخواب های سیاه و سفید می بینند



آنها که بلد نیستند بدوند



به ایستادگی و مقاومت شهره شده اند



من اما زیر گوش کودک هرگز نیامده ام زندگی را



باردار می کنم




تا دیگر هوس عشق نکند

پی نوشت
این سه تا بچه کلی حرف تو چشماشون دارن، سرشار از یک خشم ، یک فریاد
شما در این نگاه ها چه می بینید؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin