Saturday, February 16, 2008


می خواهم رازی را برایت بگویم . چند روزی می شود که می خواهم آن را با تو در میان بگذارم و فرصتی دست نداده است، یعنی فرصت که زیاد بوده اما می دانی من وقتی نمی توانم بنویسم، وقتی حس می کنم که چیزی هست و باید گفته شود ولی در مغزم هیچ چیز جز اتفاق های روز مره پیدا نمی کنم دچار حس غریب و تلخ و زجر آور یبوست می شوم. تا به حال دچار یبوست شده ای ؟ امکان ندارد در این مدت از زندگی ات به این پدیده مزخرف یعنی یبوست دچار نشده باشی . وقتی آدم دچار یبوست می شود حس دوگانه ای نسبت به مستراح پیدا می کند. هم دلش می خواهد برود و ساعت ها آنجا بماند و هم می داند رفتن اش آب در هاون کوبیدن است. وقتی قرار نیست اتفاقی بیفتد مستراح هم تعریف خود را از دست می دهد .این حالت مخصوصا اگر این یبوست همراه با باد شکم و دل پیچه باشد نگاه فرد یابس به مستراح را نگاهی کاملا پارادوکیسکال خواهد کرد. خدا بیامرزد پدربزرگم هم مثل خودم بود ، ببخشید یعنی من مثل او هستم . او هم هیچ وقت نفهمید چه می خواهد در زندگی اش. حاصل اش این شد که روز قبل از مردن اش با چیزی خلاص شد که یک عمر در نکوهش آن مثل امام غزالی ردیه نوشته بود

سرنوشت دردناکی است . او دوماه در بستر ناله کرد و از خدا مرگ اش را خواست .می دانی در شگفتم که این اواخر چرا از زندگی می ترسم. می دانم خیلی کار دارم و خیلی اتفاق ها در دنیا منتظر من است ولی عامدااز آن فرار می کنم و دوست دارم در خلسه خودم بمانم. می دانی دلم می خواهد ریشه ها را بکنم و بروم اما در همان حال به شدت پایه های ماندنم را مستحکم می کنم، می گویم باید تمام کنم زجری را که می کشم اما در همان حال که دلم سخت می خواهد مثلا در یک کالج خوب یک رشته هنری بخوانم و از آرامش لذت ببرم تلاش می کنم که سرگردانی را تجربه کنم .می دانی تازگی ها در این اطراف اتفاق های عجیبی می افتد.همین دیروز بود که حس کردم دیگر مثل سابق نمی توانم بنویسم، حرف بزنم ، احساساتم را بیان کنم و شعر بگویم.چیزی پس گلویم گیر می کند ، چیزی ذهنم را مدام بهم می ریزد ، چیزی نمی گذارد جنین متولد شود.چیزی انگار جلوی همه چیز را میگیرد درست مثل همان حالت یبوست

می دانی می دانم قرار است اتفاقی بیفتد اما این تاخیر را نمی فهمم .می ترسم از اینکه تمام وجودم مسموم شود. دل پیچه دارم . منتظر می مانم و گاه خودم را به خواب می زنم و سعی می کنم نبینم و نشنوم . دوست دارم با تمام وجودم خودم را نادیده بگیرم. اعتیاد عجیبی به خیره شدن پیدا کرده ام. هیچ اتفاقی نمی تواند مرا چنان درگیر کند که بخواهم مدت مدیدی به آن فکر کنم. می دانم باید مسهل بخورم اما از اسهال بیشتر از یبوست بیزارم


دوست دارم نیفتم. گیر کرده ام جایی که نمی دانم آیا به آبهای آزاد راه دارد یا نه ؟


راستی می خواهم رازی را برایت بگویم ،یادت می آید چند ماه پیش بود که


..........
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin