Tuesday, February 19, 2008


یه دختری ، روی تاپ ، توی یک پارک کوچیک در وسط شهر، شاید هم همون پارکی که پنجره های محل کارم به آن باز می شود، چه فرق می کند چه پارکی و در کدام نقطه جهان تاب می خورد . تاب می خورد و نورنمور عصر آخرین روز بهمن ماه می افتد روی موهای خرمایی اش که در نور خورشید می درخشند. تاب می خورد تاب می خورد تا ب می خورد ، می خندد ، تاب می خورد ... صدای قهقه اش در گوشم می پیچد




پروانه آروم باش


اِ دختر می افتی از روی تاب




موهاتو جمع کن ریختن تو صورتت




تاپ تاپ عباسی ...خدا منو نندازی




تاپ تاپ تاپ تاپ


............




مقنعه سیاهم را می کشم توی صورتم و اشک هایم را پاک می کنم




او هنوز تاب می خورد و نمی داند کسی از آن بالا نگاهش می کند و برای او اشک می ریزد .او نمی داند به زودی او هم باید آن بالا بایستد و اشک بریزد




و به چیزهای سخت فکر کند




تاپ تاپ عباسی


خدا منو نندازی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin