Monday, March 03, 2008


حاج آقا با نگاه تند و تيزش ريش بزي اش را دستي كشيد و به خانوم جان نگاهي انداخت و باز شروع كرد به خواندن كتاب كه در دستش مي لرزيد. نيم نگاهي به جمعيت داشت و نيم نگاهي به كتاب. هيچ كس توجهي اما به حاج آقا نداشت كه تلاش مي كرد ميان يك مشت زن خودش را جا كند . زن جوان چادرش را به روي صورتش كشيد و دم گوش حاج آقا چيزي گفت كه او را مثل برق از جايش بلند كرد. حشمت سادات غرشي كرد و جميله سيني چاي را روي فرش بختياري كهنه و نخ نما گذاشت و با سرعت به آشپزخانه رفت . هركس چيزي مي گفت و صداي هق هق گريه و شيون چند زن كه نسبت شان به خانم جان مثل نسبت پدر خانوم جان بود با حضرت آدم خانه را پر كرده بود. حاج آقا بلند تر يس مي خواند و صداي قرآن ميان شيون زنان گم شده بود. غروب نزديك بود . ظرف هاي خرما و حلوا دست به دست مي چرخيد. زنان گلويي كه با چاي تازه مي كردند باز مويه هايشان شروع مي شد. داستان مرگ خانوم جان زبان به زبان مي چرخيد و باز به اولين كسي مي رسيد كه راوي اصلي بود. اينجا بود كه او تلاش مي كرد حواشي را بزند و به آخرين راوي بگويد نه خانوم جان گفت خدايا مرگ مرا برسان و افتاد زمين و همان جا در جا مرد. اينكه قبل اش قرآن خواند و غسل كرد نبود والله .اما زن راوي اصرار داشت كه خانوم جان اينگونه مرده است. دختر خانوم جان كه تا لحظه آخر با او بود نگاهي كرد به زنان و آهي كشيد. نوه دختر خواهر خانوم جان كه تا آن روز كسي او را نديده بود شيون زنان وارد شد و يا الله گويان به هر كس رسيد گفت خاله جانم را از شما مي خواهم . چه كرديد با او؟ بيچاره تان مي كنم. دختر خانوم جان تكيه داده بود به ديوار و به حرفها گوش مي داد و آرام اشك مي ريخت. همسايه ها تند تند وارد مي شدند و از محسنات خانوم جان مي گفتند. خانوم جان اين چند سال آخر عمر را در اين خانه جديد بود و حتي يك بار هم از خانه بيرون نيامده بود. همسايه دست راستي مي گفت هميشه در مسجد در صف اول بود. زن ملاي محل مي گفت عاشق امام حسين بود و هميشه عاشورا در روضه آنها شركت مي كرده . همه متعجب به هم نگاه مي كند و پسر بزرگ خانوم جان اتاق را ترك مي كند

حاج آقا ريش بزي اش را مي خاراند و آخرين آيه يس را بلند تر مي خواند

إنما أمره إذا أراد شيئاً أن يقول له كن فيكون

فسبحان ألذي بيده ملكوت كل شي ء و إليه ترجعون


خانوم جان مرده است . پسر دومي خانوم جان نشسته است كنار پنجره ، دختر خانوم جان تكيه داده به ديوار و مردم خرما مي خورند و در محسنات خانوم جان مي گويند. من اما گوشه اي را پيدا كرده ام و با بچه ها بازي مي كنم و با هم شعر مي خوانيم .خورشيد غروب مي كند و من حس مي كنم كودكي درون من متولد شده است
خانوم جان هم با ما مي خندد و صداي شيون زنان از اتاق بغلي بلند تر مي شود

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin