Tuesday, March 18, 2008




شايد ديگر نديدمت ، يعني مطمئنم ديگر تو را نمي بينم . اين مدت خيلي سخت گذشت . مدتي كه با تو بودم . مدتي كه در تو غرق شدم و در دنگ دنگ دقيقه ها با تو زيستم . اين مدت را بگذار به پاي جبر تاريخ و زندگي . مي دانم ديگر تو را نخواهم ديد . مي دانستم از همان اول كه دوام تو سالي نخواهد بود و بعد خواهي رفت . مي دانستم كه در نيمه راه سخت ترين روزهاي زندگي رهايم مي كني . بيش از همه دنيا با تو اشك ريختم ، چقدر اشك هايم را ديدي و هيچ نگفتي. گفتي بايد بزرگ شوم . گفتي ديگر بس است عاشقي ، تو خواستي زل بزنم در آينه روبرويم . من خواستم كنار تو عاشق باشم . خواستم كنار تو از درخت و آب و آينه شعر بسرايم . خواستم سرنوشتم را با تو رقم بزنم اما تو نخواستي . تو فقط خواستي پلي باشي ، دري باشي ، . با تو بود كه دستان كوچك شاگرداني را لمس كردم كه مردانه تر از دست تمامي خلقت بود . كنار تو بود كه فهميدم عشق مطلق وجود ندارد ، كنار تو بود كه از ته دل جيغ كشيدم و با زكيه و ميلاد و غلام و عبدالله اشك ريختم و خنديدم ، خنديدم و اشك ريختم
مي دانم ديگر تو را نخواهم ديد . سخت است ترك كسي كه با او شب هاي تنهايي را صبح كردم . سخت است ديگر نديدن صورت كسي كه در وهم انگيز ترين لحظات مرا در بدر خواست. شكايت نمي كنم از تو اما برايم درد آور بود ديدن هر روزه تو وقتي بي خيال بر همه اندوه هايم مي خنديدي و راهت را مي رفتي و مي گفتي اين يعني زندگي . وقتي فهميدم حرف تو را كه لحظه مرگ تو در من آغاز شد . شايد تو خواستي تو را در فردا هايم بخواهم اما من رو به تو كردم و گفتم اين يعني زندگي
حالا ديگر آخرين دقايقي است كه به صورت پف كرده و خالي ات زل مي زنم و با آخرين صداي جوجه ساعت ديواري تو را براي هميشه فر اموش خواهم كرد
خداحافظ سال يكهزار و سيصد و هشتاد و شش شمسي
خداحافظ
مي دانم ديگر تو را نخواهم ديد . من دوباره عاشق خواهم شد به فردايي كه در راه است و تو تنها خاطره اي خواهي شد ميان برگه هاي تقويم و كتب تاريخي و نامه هاي عاشقانه اي كه بجاي مانده است
و اين يعني زندگي
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin