Saturday, March 22, 2008


َََََََََََََََََزمستان سردي بود
ما فكر مي كرديم به ابديت رسيده ايم
برف روي شهر را سفيد كرده بود
و كلاغي روي مناره مسجد قدرت را به منقار گرفته بود
مردها كفن پوشيده به بستر مي رفتند
و زنها در گورستان براي بكارت روياهاي دريده شان شمع روشن مي كردند
سيبي چرخيد براي ما
دريغ از يك گاز
دنبال آداب جويدن آن پير شديم
در گورستاني كه مرگ را بي وقفه برايمان زوزه مي كشيد

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin