Friday, March 28, 2008


اي بي بي جان قسمت نبود بيشتر بيايم آن طرف ها . اينگار در اين جا هيچ كومه اي نيست بي بي جان . بارها را بستم . كليد را دادم به اسحاق. مي گويد چند روز ديگر مي آيد.ديگر بي بي جان اشك نريز . اينجا كسي نيست كه قصه هاي مرا بخواند بي بي جان . مردم صبح تا شب در شاليزارهايشان برنج كدخدا را نشا مي كنند . بي بي جان من دلم براي ساحل تنگ شده .. دلم بوي بهار نارنج مي خواهد. بي بي من مي خواهم بروم . از اين كه بنشينم و هر كس براي دلم تصميم بگيرد خسته ام بي بي . مطمئن باش از جاده سياهكل نمي روم . مطمئن باش سر خاك خالو نمي روم بي بي . مطمئن باش شعرهايم را به "او "‌ تقديم نمي كنم . مطمئن باش ديگر عاشق نمي شوم بي بي . مطمئن باش با يك بچه به بغل بر نمي گردم سر چپر . مطمئن باش بي بي شليته ام شلوار جين نمي شود . مطمئن باش . من اما دلم براي ساحل و شنا كردن تنگ شده بي بي . قايق را ديروز اسحاق از انبار برايم آورد . خاك گرفته بود قايق آقاجان. هر كس سرنوشتي دارد . سرنوشت ما هم اين بوده . مي دانم خيلي وقت ها اشك هايت را ديدم و به روي خودم نياوردم . آخر بي بي جان مي داني مي خواستم بروم آن سوي كپر هاي شما . اصلا نمي خواستم فقط برنج نشا كنم براي چلوهاي خان ده تو . من دست هايم را دوست داشتم بي بي جان . مي خواستم بنويسم با اين انگشت ها . ده تا انگشت مثل ده فرمان موسي بود وقتي دست هاي او را فشار مي دادم جيغ مي كشيدم كه دوستش دارم . چرا روستا نخواست ببيند خنده هاي مرا ؟ اما اشكال ندارد بي بي جان هر كس سرنوشتي دارد . هر كس بايد جوري زندگي را به خط پايانش برساند و بعد تخت برود سينه كش قبرستان بخوابد تا نمي دانم كي . بي بي جان من بايد بروم . كليد را هم داده ام اسحاق . گفت مي آيد باغچه را آب مي دهد هر دو روز يك بار . اما باران بايد بزند بي بي . خيال نكن ديگر من همان دخترك شاعر هستم بي بي جان. مدتي است سنگ شده ام در اين حوالي بي آبي . باران كه نزند جلگه هم ترك مي خورد بي بي جان. صداي جيرجيرك ها آزارم مي دهد بي بي . اين صداي از خشكسالي مي گويد. من هم كه ديگر دست هايم بسته است . آري بي بي باران نمي زند اين حوالي تا وقتي عشق را تكفير كنيم . نشسته اي دست دعا به آسمان كه چه بشود بي بي . باران نمي زند . از او هم خبري نيست بي بي جان.من مي بخشيدم وجودم را بي بي جان . اما وقتي كسي نخواهد براي كدام آرزو بمانم بي بي در شاليزار ؟من بارها را بسته ام . دلم تنگ مي شود بي بي جان . نگران نباش . قدم اول را كه برداري جاده خودش تو را مي برد . مگر خودت نبودي كه از وقتي زن آقاجان شدي ، از وقتي كه پا گذاشتي در اين قصه جاده تو را با خودش برده است. بي بي جان بگذار بروم . اين بار قول مي دهم وقتي برگردم كه مطمئن شوم جاده را خوب شناخته ام

بي بي ، مي دانم دلت خون است اما جرم من عاشقي بود كه حكم دادند به سنگسارم . اينجا سنگ نداشتم قديم ها . تمام مسير بهارنارنج بود زير درخت ها بي بي . يادت مي آيد بي بي مي گفتي مي خواهي براي طفل من تاج بهار نارنج ببافي بي بي ؟‌چي شد بي بي برايم سنگ مشت كرده اند ؟

بي بي

اشك نريز من بايد بروم . يك مشت بهار نارنج يادگاري به من مي دهي تا روزي كه شايد برگردم ؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin