Saturday, April 05, 2008


فقط به سالها بعد فکر می کنی

به صدای بچه های همسایه که تو سر و کله هم می زنن

به یک خونه خالی

به گلدون هایی که باید آب بدی و پاهات یاریت نمی کنن

به سنگ قبرهایی فکر می کنی که رو همشون هر سال می رفتی و گل می ذاشتی

به این فکر می کنی که دیر شد به مادرت بگی دوستت دارم و اون مرد

به ملافه های خیسی فکر می کنی که هیچ وقت رنگ گل هاشو دوست نداشتی اما روش می خوابیدی

به صدای آدمهایی فکر می کنی که دور و برت را گرفتند

به سیبی فکر می کنی که در ظرف میوه آبی سفالی ات خشک شده

به سنتورت نگاه می کنی که خاک گرفته

به عکسی زل می زنی که که در آن یک ردیف دندان سپید می خندند و صدایی سی سال پیش به توگفت دوستت دارد

و به پنجره نگاه می کنی و سی سال پیش از جلو چشمت مثه صدای او رد می شود

سرت را برمی گردانی

به سی سال پیش فکر می کنی

دلت می خواهد گلدان ها را آب بدهی

دستی روی شانه راستت میزند و می گوید

صبح بخیر ...بیداری ؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin