Wednesday, April 09, 2008


از همه چیز خنده دار تر اینه که بخوای صبح یک روز بهاری رو که شب قبل اش کلی اشک ریختی و درد کشیدی با چیزهای قشنگ شروع کنی و در کمال تعجب شاهد ذبح دو گاو و یک گوسفند در حیاط یک کنیسه قدیمی باشی که ببینی حیوون های بیچاره چطور جون می دن . اما یک چیزی برام خیلی جالب بود . این سه تا حیوون زبون بسته که کشته شدن تا به کمال برسن یعنی در شکم بنده های خدا برن و اون بنده های خدا عبادت پروردگار کنن خیلی آروم جون دادن . جون کندن سخته مخصوصا وقتی تدریجی باشه و تو به سلاخ ات عاشق شده باشی . یکی یک مدت برات غذا آورده باشه . بوست کرده باشه . دونه برات ریخته باشه اما یکهو با چاقو بیاد سراغت . دردناکه نه؟
نحوه سلاخی کردن یهودی ها یک کم با مسلمون ها فرق می کنه . حاخام چاقو رو طوری گذاشت که یکباره حیوون بیچاره جان به جان آفرین تسلیم کرد ، اما ذبح های دیگه که دیده بودم خیلی بد بود . حاخام یک چاقو داره که چهل ساله داره باهاش گوسفند ذبح می کنه . وقتی بهش گفتم می خوام اون چاقو رو ببینم شوکه شد . آخه این چاقو هم به کمال رسیده که چهل ساله داره کله گاو و گوسفند می بره . بهر حال خوردن نیمرو که البته خودم درست اش کردم و ظرف هاشو خوب شستم ! با حاخام بزرگ یهودی ها و چهار تا مرد یهودی که افتاده بودن به جون اون بیچاره ها و کسی که می دونست چرا دیروز چرا اشک می ریختم روز عجیبی بود. حاخام برام آرزوی خوشبختی کرد ، پیرمرد خیلی فرقی با آخوند های مسلمون ها نداشت . انگار همشون حتی در ظاهر هم شبیه هم می شن وقتی دین میشه زندگی شون. من رفته بودم بالا سر گاو ها و گوسفند کوچک و بهشون می گفتم برام دعا کنن دم مرگی

چاقو که گردن اونها رو برید خون پاشید در حیاط کنیسه ای قدیمی در تهران


و من دیگر اشک نمی ریختم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin