Wednesday, May 21, 2008


به کودکان ساکن کمپ های آوارگان


می دانی چه می گویم . می شنوی ؟ اصلا حواست هست که چه می خواهم ؟که چه می گویم ؟ می شنوی کودکی هایت را ؟ اصلا می خواهم بدانم چرا بین کودکی های ما اینهمه سیم خاردار کشیده اند ؟ مگر نه اینکه هر دو بوی خمپاره می دهیم وقتی از عشق حرف می زنیم و خون فوران می زند وقتی از کودکی می گوییم و خشم زبانه می کشد وقتی به دیوار زل می زنیم . تو می دانی مادرانگی ام را که خالی تر از تنوری است که مادرت نان شکم های گشنه را در آن داغ می زند. تو می دانی خیال خواب آلود چشمان ام را که زرد تر از هر پاییزی است . به من بگو بگو چرا وقتی مادرانمان لالایی می خواندند ما خواب هیچ پرنده ای را ندیدیم؟

به من بگو چرا دست های من برای هیچ سنگی ، هیچ فریادی ، هیچ خشمی رمق ندارد؟و خنده های تو تعبیر خواب هیچ خانه ای در قلب شهر نیست؟

من مادرانگی ام خواب کودکی های تو را می بیند، اگر بگذارند سیم خاردار ها شکوفه بدهد


پی نوشت: کمپ فلسطینی ها در اردن ... هنوز صدای چشم های خسته هبا و عدنان مرا وا می دارد بگویم دنیا جایی برای خواب های ما نیست
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin