Friday, June 06, 2008


بلند مي شوم . دور و برم خالي است . اتاق نه تاريك است و نه روشن . چراغ مهتابي خاك گرفته مدام قطع و وصل مي شود . اتاق بوي نم مي دهد و گاهي بوي شاش مانده روي ملحفه هاي كهنه . نگاهم به صورت معصوم اش مي افتد و پرستاري كه بالاي سرم برگه ترخيص را برايم آورده . زن ميان سال چاقي است با صورت گندم گون و چشم هاي قهوه اي . موهايش را مش زردي كرده و حلقه ازدواجش زرد تندي است كه نگاهم مدام به آن مي افتد. لبخند كه مي زند دندان هايش رديف نيستند . آهسته دست اش را روي شانه ام مي گذارد و مي گويد :"‌زن قوي هستي . تا به حال نديده بودم زني اين طور درد را تحمل كند. خدا برايت حفظ اش كند ."

و بعد مكثي مي كند و پتوي آبي رنگ را دور او مي پيچد و آرام مي گويد : "‌كسي را نداري ؟ اينجا غريبه اي نه ؟ از كجا مي آيي ؟ "

آب گلويم را قورت مي دهم . تو روبرويم ايستاده اي. نزديك تر از آنچه بشود فكرش را كرد. نمي دانم در اين صحرا چه مي كنيم . شب است و من سعي مي كنم بخوابم . فردا بايد از هم جدا شويم . در چشم هايت ترس عجيبي دو دو مي زند. از كنار آتش بلند مي شويم . چادر تاريك تر از هر نقطه اي در عالم است كه مي شود فكرش را كرد. تابه حال در چنين تاريكي محضي نبوده ام. تو مي گويي مثل سرنوشت مي ماند. خوابم نمي برد و به تو فكر مي كنم

پرستار نگاهش را از نگاهم بر نمي دارد. او را كه در آغوشم مي گذارد سر زانوهايم تيرمي كشند . سري تكان مي دهم و از زن خداحافظي مي كنم

دست كه مي كنم در جيبم جز پول خرد چيزي ندارم . هر چه بود براي بيمارستان رفت . اولين اتوبوسي كه مي رسد سوار مي شوم . از پنجره به بيرون زل مي زنم وآدم هايي كه با سرعت خود را به اتوبوس مي رسانند. حسود مي شوم . نفرت تمام وجودم را مي گيرد . بغضم مي گيرد. نفسي عميق مي كشم و به ديوار نوشته هاي انقلابي زل مي زنم

اين انقلاب بي نام خميني در هيچ جاي جهان شناخته شده نيست


اتوبوس پر مي شود از آدم هاي رنگ و وا رنگ ، از زن هاي چاق و چادري ،‌از دخترهاي هفت قلم آرايش كرده ،‌از مردهاي خسته،‌معتادها، پيرمردهاي تنها. ازتو . نه اينكه تو نيستي . چرا گم شده اي ؟‌به من بگو كجايي لعنتي ؟ مگر قرار نبود اين بچه روياي خيلي ها را تعبير كند.مرد بلند مي شود كه پيرمرد بنشيند و تو با ماشين ات از كنار اتوبوس رد مي شوي . هر چه مي كوبم به شيشه انگار فايده اي ندارد . هيچ كس هم نمي شنود. مردم انگار همه خوابند ولي چشم هايشان باز است

جوانك بيست و هفت - هشت ساله اي با دو كيسه بزرگ اسكاچ هم سوار مي شود . درست روبروي من مي ايستد و سرفه مي كند. او را در پتوي آبي اش مي پيچم و تازه مي فهمم دختر را آبي نمي پوشانند. زني كه كنارم نشسته مي پرسد چند وقت اش است و من بي اعتنا مي گويم يك روز و هفت ساعت و چهل دقيقه و زن مات و مبهوت نگاهم مي كند... از بيمارستان يك راست سوار اين اتوبوس شلوغ شده اي ؟ شوهرت كو ؟ مادرت ؟ كسي را نداري ؟ چطور از بيمارستان خارج اش كردي اگر شوهر نداري ؟


چقدر سوال مي كند. پتو را از صورتش بر مي دارم مژه هاي سياه بلندي دارد و صورتش نه سرخ است و نه سفيد. داد مي كشم سر زنيكه پتياره . نه خانوم جان كسي را ندارد . مي خواهي بشنوي ولد زناست ؟ نه نيست . بچه حلال زاده است .... نمي خواهم اشك بريزم

جوانك شروع مي كند حرف زدن. جمله اولش مرا از فكركردن به تو خلاص مي كند... زندگي يعني اسكاچ ...مي دانيد چرا ؟‌توضيح مي دهم برايتان . شما با غذا زنده ايد . غذا است كه به شما انرژي مي دهد . با انرژي كه بدست مي آوريد كار مي كنيد ، عاشق مي شويد ، مخ مي زنيد ، مختان را مي زنند ، ازدواج مي كنيد ، بچه دار مي شويد و... همه اينها از غذا خوردن است . خب سوال من اين است غذا را در چي درست مي كنيد ؟ آهان درست است قابلمه . در چي مي خوريد ؟ ظرف . خب اگر اسكاچ و ابر نباشد شما ظرف تميز نخواهيد داشت و در نتيجه غذا هم نيست و خواهيد مرد . پس زندگي يعني اسكاچ . كسي اعتراض دارد. ول كنيد اين حرف ها راكه زندگي يعني عشق ، يعني تو .. يعني..زندگي يعني اسكاچ

زندگي يعني اسكاچ . سرم را دولا مي كنم تا اشك هايم را كسي نبيند يك قطره اشك مي افتد روي صورت طفل معصوم ، شايد اولين هديه مادرش را هيچ وقت فراموش نكند. شايد همين الان كه اين اشك روي پوست تر و تازه اش افتاد همه رنج هاي دنيارا به ارثيه برده باشد . شايد... تكان مي خورد و آرام چشم هايش باز مي شوند
مي بيني مادر زندگي يعني اسكاچ . يادت نرود

اسكاچ فروش اصرار مي كند از او خريد كنندو باز داد مي كشد ..مي دانيد چند نفر آرزو دارند جاي من باشند؟ اصلا مي دانيد چند نفر از شما زن ها مي خواهيد من نان آورتان باشم ؟ من مي دانم خيلي از مادر ها آرزو مي كردند من پسرشان بودم . من اين را در نگاه شما جوان هاي اتوبوس مي خوانم ... اصلا مي دانيد خدا چقدر از من راضي است . او به من افتخار مي كند كه مال حلال براي زن و بچه ام مي برم . او هميشه به من افتخار مي كند. مي خواهيد نخريد نخريد تازه هشت صبج است تا ده شب كلي اسكاچ خواهم فروخت ... مي دانم خيلي هايتان آرزو مي كنيد جاي من بوديد

نوزادم انگار عروسكي بي جان است. آرام در پتوي آبي رنگ خود كز كرده است . نمي دانم مي خواهم چه اسمي به رويش بگذارم.همه اسم هايي كه قبلا دوست داشتم الان برايم بي اعتبارند. آدم هايي كه آن اسم ها را داشتند. هيچ اسمي به ذهنم نمي رسد. اتوبوس كه نگه مي دارد اسكاچ فروش كيسه ها را روي دوشش مي گذارد تا برود و من كودكم را در آغوش مي گيرم تا پياده شوم. همهمه اتوبوس را پر كرده يكي داد مي كشد كه جنگ شده . ديگري اما اصرار دارد به همه ثابت كند انقلاب شده ، پيرمردي كراواتي وسط اتوبوس وشگن مي زند. دخترها روسري هايشان را اول از همه بر داشته اند. درهاي اتوبوس را بسته اند و نمي شود نفس كشيد .اسكاچ فروش ميان زنان گير كرده است .و داد مي كشد در را باز كنند.مردم به كيسه هاي او حمله كرده اند و هركس اسكاچي در دست دارد . يكي جيغ مي كشد ، ديگري گيس زن جواني را مي كشد و اسكاچ خودش را مي خواهد . بيرون اتوبوس طوفان شده انگار . تو رد مي شوي با ماشين ات، تمام شيشه هاي ماشين تو خرد شده اند . من باز به شيشه مي كوبم و تو باز مرا نمي بيني . من باز فرياد مي زنم لعنتي و تو باز فقط روبرويت را نگاه مي كني. مي كوبم مي كوبم ولي شيشه ها نمي شكنند. صدايم به خودم هم نمي رسد. دستانم را مي چسبانم به پيكر نحيف اش . جمعيت هل ام مي دهند . او گريه مي كند . او گريه مي كند . من مي ترسم. از اين تنهايي مي ترسم . تو را به خدا درها را باز كنيد .پتو از روي تن اش مي افتد. جمعيت به هم مي خورند. كودك ام، طفل ام ميان جمعيت گير مي كند . نمي توانم تكان بخورم. او مي افتد.نمي بينمش جيغ مي كشد اما صدايش انگار در ميان جمع خفه مي شود .جمعيت بهم مي خورند . نعره مي كشم . گريبان چاك مي كنم . ميان پاي زنان دنبال اش مي گردم . ياد تو مي افتم . مثل سرنوشت مي ماند تاريكي اين چادر . زني بلند اش مي كند، پيچيده است او را در پارچه نوشته اي كه در بيمارستان روبروي اتاقم بود... امريكا هيچ غلطي نمي تواند بكند . زن او را بالا گرفته است و فرياد مي زند اين بچه كه انگشت ندارد مال كيست؟

پي نوشت: نادر ابراهيمي در گذشت ، خالق بار ديگر شهري كه دوستش مي داشتم كتابي كه ساعت ها با خط به خط آن زيستم ...يادم نمي رود هر وقت كسي مي خواست طعنه اي روانه ام كند يك خط از اين كتاب را برايم مي نوشت و من مدام خودم را با هليا مقايسه مي كردم و بعد مي ديدم هيچ شباهتي با هلياي نادر ندارم
هلیا
من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه یی بیافرینم
باور کن
من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم - کودکانه و ساده و روستایی
من از دوست داشتن، فقط لحظه ها را می خواستم
آن لحظه یی که تو را به نام می نامیدم
آن لحظه یی که خاکستری گذارای زمین در میان موج جوشان مه، رطوبتی سحر گاهی داشت
آن لحظه یی که در باطل اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانه یی می چرخید
لحظه ی رنگین زنان چای چین
لحظه ی فروتن چای خانه های گرم، در گذرگاه شبلحظه ی نظارت سر سختانه ی ناظری ناشناس بر گذر سکون
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم
من برای گریستن نبود که خواندم
من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت می خواستم
من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک
دوست داشتن را چون ساده ترین جامه ی کامل عید کودکان می شناختم
هلیا
تو زیستن در لحظه ها را بیاموز
واز جمیع فرداها پیکر کینه توز بطالت را میافرین
مرگ، سخن دیگرست
مرگ،سخن ساده یست
ومن دیگر برای تو از نهایت، سخن نخواهم گفت که چه سوکوارانه است تمام پایان ها
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin