Monday, June 16, 2008


مغالطه بزرگ زندگي اين است كه فكر مي كنيم زنده ايم . ما بي خود به عده اي نام هنرمند مي دهيم و بقيه مردم را كاسب ، خياط ، پزشك ، كارگر و .. خطاب مي كنيم . به نظر من اتفاقا نود در صد مردم اين كره خاكي هنرمند اند ، آنها كه ياد گرفته اند وقتي قلبشان مچاله مي شود از ته دل بخندند و مهماني هاي مجلل بدهند ، آنها كه ياد گرفته اند وقتي گور عشق شان را با ناخن هاي خودشان مي كنند با همان ناخن ها مرغ كباب شده اي را به دونيم كنند و به نيش بكشند. آنها كه ياد گرفته اند با همان چشماني كه گريسته اند به صورت كساني زل بزنند وبا‌ كساني هم مشرب شوند كه اشك را آبي شور مي دادند كه گاه براي شستشوي چشم لازم است

ما بيش از آنچه فكرمي كنيم هنرپيشه هاي ساده دل داريم كه هيچ كدامشان مدرك دانشگاهي ندارند. هيچ كدام شان در كلاس هاي آزاد امين تارخ و يا داريوش ارجمند شركت نكرده اند . هيچ كدام شان سوگلي بهرام بيضايي نيستند . هيچ كدام شان با سمندريان دم خور نبوده اند . اما وقتي روبروي دوربين زندگي مي روند انگار نه انگار كه هرگز هنر پيشه نبوده اند. وقتي زل مي زنند و دروغ مي گويند به شيريني اين حقيقت خواهي خنديد و باور خواهي كرد كه آنها زنده اند و تو مرده اي


من اما ياد نگرفتم زندگي كنم چون ياد نگرفتم زنذه باشم ، چون ياد نگرفته ام به دستان كسي دخيل ببندم كه مي دانم سال هاست مرده است .مگر مي شود تنهايي را گم كرد ؟ مگر مي شود سرگشتي را انكار كرد؟ مگر مي شود در ميان جمعي كه براي مردن خود مي خندند خنديد ؟ در خانه خيال هاي آنها خواب ديد ؟‌مگر مي شود زنده بود در شهري كه همه در آن مرده اند ؟

مگر همه به مرده ها دخيل نمي بندند ؟

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin