Sunday, June 22, 2008


من هرگز به هيچ فال قهوه اي ايمان نياوردم

حتي وقتي تو را نشان ام داد كه مي رفتي

ومن اشك نمي ريختم
و آرام تر از هميشه

قهوه ام را روي صندلي لهستاني ساده اي سر مي كشيدم

ومزامير مي خواندم

و از پنجره به بچه هاي بازيگوشي نگاه مي كردم

كه لي لي كنان

به سنگ زندگي ضربه مي زدند

من هرگز به هيچ فال قهوه اي ايمان نياوردم

حتي وقتي فال گير گفت
در آينه كسي منتظر توست


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin