Thursday, July 10, 2008





چیزی شبیه چشم های خاکستری مادربزرگم در من قد می کشد، دم می کند هوا و ظهر های داغ تیرماه و صدای وز وز مگس های ولگرد، کوچه های بن بست خاکی را در من زنده می کند. روی سنگفرش های مذاب گام می زنم و خواب تو را می بینم که از پنجره دور می شوی و دیگر راهی به تو نیست . زل می زنم به قاب عکس های خالی ، به شعار نوشته های دیوارهای شهر ، به پیکان های پیزوری ، به رانندگان تاکسی که دغدغه پنجاه تومنی هایشان همه اشک های مرا به سخره می گیرد. له می شوم زیر چرخ موتور سوارهای بی کلاه که در زل آفتاب زنده ماندن را لقمه می گیرند برای بازوانشان. و من چشم هایم را می بندم و ماشین داغ می شود و من خواب می بینم مادربزرگم را که روی هیچ آرزویش نقاب نمی کشید.من از کوچه های بهارستان ، از مخبرالدوله و مولوی خاطره می شوم روی ذهن تاریخ و تا فیشرآباد پیاده می دوم دنبال تو که به انتظار من ایستاده ای . کسی چه می داند در کوچه های قلهک ، روبروی باغ سفارت انگلستان چند بار عاشق شدم. کسی چه می داند آخرین بار که سیب را در پاکت های کاغذی حسین آقا ریختم چند ساله بودم. کسی چه می داند آخرین باری که جگر خوردم کدام نگاه دلم را به سیخ کشیده بود. کسی چه می داند حفره ای در من هست که از عمیق ترین نگاه تو که همیشه آبستن اندوه است آبستن تر است.کسی چه می داند فنجان های کافه نادری چند بار فال قهوه من وتو را گرفته اند.کسی چه می داند کجای این دنیا دوباره کودکان ما به هم عاشق خواهند شد کسی چه می داند چرا آخرین باری که نقاشی کشیدم همه مردان نقاشی ام برهنگانی تنها بودند که در آینه خود را زن می دیدند

کسی چه می داند تو کدامین آرزوی مبهم منی برای زندگی




کسی چه می داند

اگر تو ندانی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin