Saturday, July 19, 2008



آب می پاشند، مسافر که می شوی پشت پای ات ، بدرقه راه ات ، آب می پاشند. آن وقت این گرد و خاک است که بلند می شود روی خاک، رد می کشد آب روی زمین و تو وقتی سر می چرخانی تا خداحافظی آخر را روی لبانت جاری کنی می بینی روزهای سپری شده غبارهای ریز معلق در فضا هستند و تو می روی


شاید ده یازده ساله بودم . پدرم پسرخاله ثروتمندی داشت که همسرش یک زن جوان جذاب پیانیست بود که در ایران و امریکا پیانو آموزش می داد. من عاشق نت هایی بودم که در فضا می گشتند وروی احساس کودکانه من می نشستند، وقتی دستان کشیده اش روی کلیدهای سپید و سیاه بالا و پایین می رفت و پیکرش با ضربه ها رقص واره می شد عاشق پیانو شدم...نگاهم روی دستان اش درجا می زد و خیالم تا آخر دروازه های دنیا پرواز می کرد. یک روز وقتی صدای نت ها روی دیوارهای سپید جا ماند، کنارش نشستم و نگاه اش کردم و آخر سر گفتم " به من پیانو یاد می دهی ؟" سوالم انگار چیز تازه ای نبود چون او سریع گفت :" پیانو داری ؟ " گفتم :" نه، باید حتما داشته باشم؟" گفت :" هر وقت پیانو داشتی بیا ، حتما یادت می دهم ."

درون تخت ام غلت زدم ، نگاهم به چراغی بود که معلق بین زمین و هوا یاد گرفته بود با فشار دستی روشن باشد و با فشار دستی خاموش . من عاشق پیانو بودم اما پیانو نداشتم ... چند روز گذشت تا جرأت کردم به پدرم بگویم مدت هاست دوست دارم پیانو بنوازم...هنوز جمله ام تمام نشده بودکه او برافروخته دستم را گرفت و باز مرا برد جنوب شهر تا بچه های پا برهنه ، خانه های نمور و فقر راببینم و من باز حس ام میان همه جوی های لجن گرفته و دیوارهای تا نیمه فرو ریخته دفن شد


شنبه بود که وارد محل کارم شدم، هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که پسر خاله بابا را که حالا گرد پیری روی صورتش نشسته بود دیدم و پشت سرش شهره همسرش که حالا زنی جا افتاده بود وارد شد... سلام و علیکی رد و بدل کردیم و من فهمیدم ساعت چهار کنسرت شاگردان شهره است در تالار بتهون خانه هنرمندان


ساعت 5 وارد سالن شدم ؛ قدم هایم را می شمردم تا دیرتر برسم روی بروی دختری که می توانست من باشد. کنار پسر خاله بابا نشستم ، دخترکی ده یازده ساله به جمعیت تعظیم کرد وپشت پیانو نشست. ضربه دستان کوچک اش و حرکت آرام تن اش مثل همان آب بدرقه مسافر مرا پرت کرد روی کوچه های خاکی کودکی ، روی زمین داغی که من روبروی بابا ایستاده بودم و می خواستم پیانو یاد بگیرم، خودم را می دیدم که دست هایم خشم را درو می کردند و اشک هایم درد را آبیاری... دخترک پرحرارت می نواخت . خودم بودم انگار پشت پیانوی قرمز رنگی که در تاریکی می درخشید. صدای جیغ بچه ای سه ساله در گوشم پیچید، موتور سوارها گاز می دادند و سر یک لقمه نان باهم رقابت می کردند. مرد سیلی محکمی به صورت مریم روانه کرد و او کبودی زیر چشمش را با سیلی دیگری سرخ کرد. گل خانوم آمده بود بیرون تا ظرف هایش را در جوی آب بشوید... خمپاره ای افتاد و سقفی فروریخت، چاه های نفت گر گرفته بودند و من هروله کنان سرگردان بودم .دیدم صورتم اشکی است و پسر خاله بابا که زل زده به صورتم ... دخترک قطعه دوم را شروع کرد و دنگ دنگ ضربه ها بود که مرا از کودکی به حال و از حال به آینده پرتاب می کردو من معلق تر از هر چه هست و نیست جا ماندم میان خاطراتم و دیدم که دیگر پیانو دوست ندارم...وبغضی درونم نه می مرد و نه می ماند.
دخترکان و پسرکان آمدند و رفتند و نت ها نواخته شد، جایزه ها را دادند و بچه هایی که معلوم بود متمکن اند تشویق شدند. دیوارها گر گرفتند، حضار دست می زدند ، کودکان تعظیم می کردند ، شهره از توانایی شاگردانش می گفت و... و من خودم را می دیدم که در کوچه های جنوب شهر دنبال نت زندگی ام بودم که سال هاست گم شده و دیدم آب می پاشند بدرقه همه آرزوهایم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin