Monday, September 15, 2008


ازکلاس اول 1367 تا کلاس اول 1387


آخر شهریوره ... تازه چند روزی نگذشته، مادر میم - الف حتی جرات نکرده پارچه سیاه بزنه به در خونه اش. جنازه رو هم تحویلشون ندادند. امروز دیدمش . دلم براش می سوزه . تو محل بهشون می گن ضد انقلاب. مادر میم - الف اما چادرشو می کشه تو صورتش و چیزی زیر لب اش زمزمه می کنه


ندا دختر عمه هم مدام نامه های میم - الف رو می خونه و اشک می ریزه. مادرم مقنعه ام رو با دستش صاف می کنه و موهای چتری مو می کنه تو . دکمه های مانتو طوسی گشاد و بد قواره رو جلوی آینه قدی مادربزرگ می بندم و به خودم زل می زنم تو آینه ... حالا هر روز باید این لباس زشت رو بپوشم و برم مدرسه


دستان بابا را سفت چسبیده ام . از گوشه دیوار رد می شوم .اینجا خیابان ایران است . جایی که انقلاب از اینجا اوج گرفت . زنان چادری ، پوشیه زده و حزب اللهی جلوی در مدرسه بچه هایشان را بدرقه می کنند. نگاهم با نگاه بابا گره می خورد و خداحافظی می کنم


کلاس اول ب ... ما را به صف می کنند. سرود جمهوری اسلامی خوانده می شود. شعار می دهند. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار... مرگ بر ضد ولایت فقیه ... مرگ بر آمریکا

مدیر در بلند گو چند بار مرگ بر امریکا و اسرائیل را تکرار می کند ، پرچم امریکا را می آورند جلوی پله ها... مدیر بنزین می ریزد روی آن و کبریت می کشد. پرچم گر می گیرد. من می ترسم ...شعله ها اوج می گیرند . بچه ها از پله فاصله می گیرند. مدیر فریاد می زند : مرگ بر آمریکا

مدیر می گوید حق نداریم کفش سفید ، جوراب سفید بپوشیم. حق نداریم عکس خانواده خود را به مدرسه بیاوریم ، حق نداریم موهایمان را از مقنعه بیرون بگذاریم. حق نداریم بلند بخندیم . حق نداریم ...حق نداریم

من از مدرسه بدم می آید. من از کلاس اول ب ردیف دوم میز آخر زیر عکس امام نشستن بدم می آید. من از هر روز سر صف ایستادن و شعار دادن بدم می آید. من دلم می خواهد کتانی سفیدم را بپوشم . نگاه می کنم به خودم در آینه . چقدر همه چیز خاکستری است

من از مدرسه بدم می آید . از کلاس اول ب ردیف دوم میز آخر زیر عکس اما م نشستن بدم می آید. من وقتی آژیر جنگ می کشند از پناهگاه مدرسه می ترسم. از صدای گریه بچه ها دلم شور می افتد و وقتی صدای آمبولانس می پیچد در گوشم فکر می کنم نکند خانه ما ، نکند محل کار بابا ، نکند ...نکند

من از سمیه بدم می آید ..بابای سمیه سپاهی است. سمیه همیشه دیر می آید ... سمیه می گوید هر که امام خمینی را دوست ندارد باید کشت اما من می گویم مادر میم - الف زن خوبی است . سمیه می گوید بابایش می گوید هر که دشمن امام خمینی است باید یا از ایران برود یا کشته شود. من می ترسم چون عمه من همیشه با مادر میم - الف حرف های ضد انقلابی می زند. من با سمیه دعوا می کنم .به او می گویم عمه من امام را دوست ندارد اما نباید کشته شود. سمیه کتاب مرا پاره می کند. من موهای سمیه را می کشم. مرا از کلاس بیرون می کنند. بابای سمیه می آید . او ریش دارد و یک عینک سیاه و یک لباس سربازی رنگ رنگ که دکمه هایش را تا بالا بسته و یک جفت پوتین سیاه بابای من هم می آید. بابای من تی شرت به تن دارد. بابای من تی شرت آستین کوتاه پوشیده. مدیر به بابا می گوید دیگر با لباس آستین کوتاه مدرسه نیاید. بابای سمیه به بابای من می گوید باید جلوی دهن مرا بگیرد. بابای من فقط نگاه اش می کند . بابای سمیه می گوید ما شهید داده ایم ..این انقلاب حق ماست

من باید خفه شوم. مامان می گوید این حرف ها به من نیامده . من باید خفه شم . ته کلاس ردیف دوم کز می کنم و تنها نقاشی می کشم . من صدای آژیر که می آید تنها می روم پناه گاه . بمباران ها ادامه پیدا می کند. مدرسه ها تعطیل می شود. شهر خالی می شود از مردم. هر روز کشته می آورند. من خوشحالم که مدرسه تعطیل است.من خوشحالم که درس نمی خوانم و مجبور نیستم دروغکی سر صف شعار بدهم و میز آخر زیر عکس امام بنشینم



بیست سال گذشته است


امروز کلاس اولی ها رفتند مدرسه. پنجره را که باز کردم همان بادی خورد توی صورتم که ماه مهر می خورد توی صورتم و من دلشوره می گرفتم. باز دلم شور می افتد. باز صدای پای بچه هایی که پا می کوبند و می گویند جانم فدای رهبر اشک ام را در می آورد. باز مقنعه های زشت ، مانتوهای بلند و گشاد و دختر بچه هایی که قرار است تا آخر راه خودشان را در این پارچه ها بپیچند... بیست سال گذشته و هنوز از صف های کلاس اولی ها صدای مرگ بر ...مرگ بر.... بلند می شود ... بیست سال گذشته است و این کلاس اولی های سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت هستند که سرنوشت شان ظاهرا خیلی با ما فرق ندارد و من حس می کنم نسل سوخته ای ها هنوز ادامه دارند


بیست سال گذشته است



مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin