Monday, October 13, 2008




ساعت 3 جاده تهران - اصفهان

اتوبوس جلوی یک رستوران میان راهی نگه می دارد. مردم مثل آوارگانی سرگردان به سمت درهای رستوران می دوند. جوان ها کنار دیوار ایستاده اند و سیگار دود می کنند. کوله ام سنگین است و چشمانم از اشک های دیشب می سوزد. حاشیه جاده راه می روم . از دیدن ماشین هایی که با سرعت ردی محو روی آسفالت های داغ جاده می کشند ذوق می کنم . جلو تر صفه هایی ساخته اند برای نشستن خانواده ها ، جایی نه چندان دنج کنار یک جاده بیابانی زیر هرم آفتاب. چند قدم آنسو تر یک تاب به دیواره های آهنی اش می خورد و صدایی مثل ناقوس کلیسای سنت آگوستین در گوش تداعی می شود. کوله ام را زمین می گذارم و در میان باد و شن و جاده تاب می خورم


ساعت 6:45 اداره اماکن شهر اصفهان

امشب را باید در هتلی ، مسافرخانه ای یا مهمان سرایی به صبح برسانم. از آن جا که بی صاحبم ، یعنی نه پدری هست که زیر نام اش و کنارش اتاق بگیرم و نه شوهری که نام ام در شناسنامه اش حک شده باشد مجبورم خودم را توضیح بدهم ، ثبت کنم ، مجبورم امضا بدهم خلاف کار نیستم

باید چادر به سر داشته باشم. این را دوستی که تازه از اصفهان برگشته به من گوشزد کرده ." یادت نرود بی چادر نروی اداره اماکن "

داخل می روم... شال ام را سفت می پیچم دور گردنم ، چادر را صاف می کنم روی سرم و به حاج آقا سلام می دهم

باید بگویم برای چه آمده ام ؟ باید بگویم که خانواده ام در جریان اند، باید اعلام کنم سابقه کیفری نداشته ام ، باید قول بدهم هیچ کدام از اطلاعات نادرست نیست

به سال تولدم نگاه می کند، به صورتم ، به این فکر می کنم که اگر تا آخر عمر مجرد بمانم باید از این جانور های تسبیح بدست نامه بگیرم؟ حالم از خودم بهم می خورد


ساعت 7:30هتل سفیر

وارد نشده پسرک با لبخندی که نوعی تحقیر شیک در آن نهفته است می خواهد حالی ام کند باید از اداره اماکن نامه بگیرم. دست در کیفم می کنم و نامه را روی میز می گذارم . اعلام می کنم که قبلا حسن نیت ام از خوابیدن در هتل های جمهوری اسلامی توسط حاج آقای نه چندان کریهی ثابت شده است


ساعت 7:40به سمت مسجد سید

مسجد سید داستان جالبی دارد. پارسال همین روزها بود که در خانه ای که با دوستانمان اجاره کرده بودیم روبروی آن باز می شد. محلی ها می گفتند مسجد شراب فروشی یک یهودی بود ه که نذر می کند و چون نذرش بر آورده می شود آن را مسجد می کند. هنوز چند قدمی جلوتر نرفته ام که پاهایم سست می شوند و قلب ام به شماره می افتد. مسیرم را به سمت نقش جهان کج می کنم


ساعت 8 میدان نقش جهان

دور میدان می چرخم . خاطرات هجوم می آورند به سلول های مغزم.نگاه ام میان حجره های تو در توی بازار چون گوی چوگان سرگردان می شود. روبروی مسجد شاه می نشینم . به جماعت جهانگردان فرانسوی نگاه می کنم که تند و تند از هر تکه این فضا عکس می گیرند. چقدر وقتی در حسی هستیم برای ثبت آینده آن حال اش را از دست می دهیم؟ چه قدر عشق ناب در این میدان آرمیده است ؟

خوشحالم که او را تا دقایقی می بینم. گاه چنان این دنیای مجازی را دوست دارم که بی تکلف خیال ها را به هم گره می زند. او را می شناسم ، انگار سرنوشت مارا یک جا بدنیا آورده است

کتایون دستانم را می گیرد.چقدر حرف تلنبار شده دارم برای گفتن. چقدر بغض فرو خورده می خواهد بترکد...چقدر نقش جهان وقتی تنها نیستی زیباست

کوتاه می نشیند، کوتاه می گوییم، کوتاه می گریم اما همین بودن غنیمتی است برای خواب های بی تعبیر این روزهای من


نقش جهان ساعت 10


نشسته ام و فکر می کنم. به زنانی که از دالان های زیر زمینی به مسجد شیخ لطف الله می رفتند، به نگاه هایی که در این میدان به هم گره خوردند، به دروازه های چوگان زل می زنم ، به اسب هایی که میدان را در نوردیده اند ، به عالی قاپو نگاه می کنم . زنی از کنارم رد می شود و جامی شراب برای شاه می ریزد.بوی نبیذ می پیچد در میدان و سواران با شیهه اسب ها آواز می خوانند. در بازار مسگرها عشق هجی می شود. میان رج های قالی زنی دل می بندد به سوار شکارگاه ، شاه باز شراب طلب می کند. باد می آید و زنان پچ پچ کنان یک نظر به شاه دارند و یک نظر به یکدیگر



سرم را بالا می گیرم.اینجا جای نشستن زن های جوان نیست. گوشه ای از میدان جوان ها مواد ردو بدل می کنند . ماشین ها دود می کنند . هر طرف سر می چرخانی کسی دنبالت می افتد . عالی قاپو دیگر جبروت ندارد و سال هاست میان تیر آهن ها گم شده است . چقدر این شهر تنها مانده است .باید برگردم هتل.


سرم را بالا می گیرم و نگاهم درجا می زند


عکس آیت الله خمینی و خامنه ای دو طرف عالی قاپو تعبیه شده است


کوله ام را بر می دارم و میدان را ترک می کنم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin