Sunday, October 05, 2008


گور


من زمین را می کندم . تند، مثل کلاغی که با نوک خود خاک را می کاود. من زمین را می کندم . در میان خروارها ترسی که در آن تاریکای شب بر دلم بختک زده بود. مهتاب نبودو بیابان خالی و سرد نفس هایم را به شماره انداخته بود. سردم بود و نگاهم مدام به او می افتاد که ایستاده بود روبرویم تا برای همیشه دفن شود.سرش را به هر طرف می چرخاند .خودم را می دیدم که می روم ، می میرم ، تمام می شوم ، نیست می شوم ، نفرین می شوم ، خاک می شوم ، فراموش می شوم... من زمین را می کندم و اشک می ریختم ، اشک می ریختم و زمین را می کندم . لبانم تاول زده بود و تنم از حرارت بدنی خاکی می سوخت . صدای خنده بچه ای مدام در گوشم دنگ دنگ می کرد. قهقه ای مدام و بی وقفه که به تمام رویاهایم می خندید انگار. به رویای مادر شدن ، رویای آغوشی که گرم است ، رویای دستانی که می بخشد ، رویای روزهایی که دیگر تنهایی مفهومی ندارد. می خندید و من اشک می ریختم. سرم را بلند کردم بچه ای دو سه ساله ایستاده بود کنار تل خاکی که دستان سرد من آنها را کنده بود. ایستاده بود و به من زل می زد . به دستان خاکی ام ، صورت رنگ پریده ام ، چشمان اشکی ام ، خواب های تعبیر نشده ام . چقدر شبیه او بود. مرا مامان صدا می کرد هر بار که خاکها را به تل قدیمی پرتاب می کردم ... بعد بلند بلند می خندید. نمی خواستم بیشتر نگاه اش کنم . سوز سردی خاک ها را در فضا معلق می کرد . من زمین را می کندم و منتظر بودم برای همیشه فراموش کنم خودم را
پی نوشت: قرارم به بی قراری سفر عادت کرده
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin