Friday, October 17, 2008

انسان مدرن

انسان مدرن به جای دعای سحرگاهی انسان ِسنتی، روزنامه‌ی صبح را می‌خواند.گئورگ ویلهلم فردریش هگل- فیلسوف آلمانی

(1)
...
سی دی موسیقی را می گذارد . وصل می شود به اینتر نت .نگاهش روی آخرین خبر یاهو درجا می زند. رقابت انتخاباتی امریکا روزهای حساسی را طی می کند . یک قلپ از شیر قهوه را سر می کشد و لیوان را نصفه روی میز رها می کند. دفتر کارهای روزانه اش را باز می کند و دنبال روز شنبه می گردد. بند کفش های " آل استار" اش را تند گره می زند ، پی کلید در خانه چند دقیقه ای معطل می شود و عاقبت آن را کنار کنترل تلویزیون پیدا می کند... در را شترق می بندد و پله ها را یکی - دو تا رج می زند

خاطره خانه برای او تنها شب هاست که خسته به آن پناه می آورد و صبح ها که در عجله و آشفتگی رهایش می کند
خانه خالی می ماند
(2)

سلام عزیزم ، صبح بخیر... این اس ام اس را می زند و منتظر است از آن سو خبری مخابره شود. مادرش می گفت وقتی تلفن آمد پدرش خیلی علاقه نداشت این وسیله به خانه شان بیاید می گفت پای مردم را از خانه می برد. خانه که مهمان نداشته باشد بی برکت می شود...بعد ها همه تلفن خریدند و پدر بزرگ هم بالاجبار یکی خرید ... می گفت دیگر اشرف سادات بجای آنکه برای درد و دل کردن به خانه مان بیاید هر دو روز یک بار زنگ می زد به خانوم جان. کم کم دیگر کسی نبود موهای طلایی مادر را ببافد و آب نبات چوبی برایش بیاورد. کم کم مهمان ها دیر به دیر می آمدند
حالا حتی جای صدا را هم کلمات بی روح گرفته اند که تنها حک می شوند روی صفحه یک قوطی کوچک
(3)

ماشین را روشن می کند . صدای ضبط را بلند می کند و از پارکینگ می زند بیرون .آدم ها تند تند می دوند. راننده ها چون جانیانی از قفس رها شده به جلو گاز می دهند. یک پژو قرمز می پیچد جلوی ماشین اش . سرش را از شیشه بیرون می کند و داد می کشد " مرتیکه عوضی چه غلطی می کنی ؟" راننده پژو هم ساکت نمی ماند و چهار پنج تا فحش ناموسی نثارش می کند ... چیزی درونش هری می ریزد پایین . ماشین را می زند کنار تا روزنامه بخرد...جلوی دکه روزنامه فروشی جمعیت تیتر های برجسته روزنامه را نگاه می کنند. چشم ها اما خواب آلوده و پف کرده است . هیچ کس هم حرفی نمی زند. همه غریبه هایی دو پا هستند که در میان دود و ماشین و سرعت گم می شوند..همه شهروندانی متمدن اند که منتظر خبر قریب الوقوع اند اما هیچ کس وردی نمی خواندو هیچ زمزمه ای به گوش نمی رسد


(4)

نمی داند کجا می رود. هنوز جواب اس ام اس را نگرفته است.پنجره را باز می کند تا باد به صورتش بخورد. به قسط هایش فکر می کند . به بدهی هایش ، به اشک های شب قبل که در تنهایی خانه ریخته شد و به شعر های ناتمام روی میز . به نامه های نوشته نشده فکر کرد . به متن های ترجمه نشده
به این فکر کرد که امروز چطور خواهد گذشت

(5)


دلش گرفته است، روبروی او نشسته است تا کمی نگاهش کند ، کمی او را بشنود... زل می زند به چشم های سیاه اش . فنجان قهوه هنوز داغ است . رویش را به طرف باغچه بر می گرداند ...به کاج سربه فلک کشیده نگاه می کند. گارسون میان میزها راه می رود. رویش را بر می گرداند به سمت او ... دلش می خواهد قهوه زودتر سرد شود تا او یک قلپ قهوه بنوشد تا روزش شاید شروع شود ...هنوز چند صفحه ای از خواندن روزنامه اش اما مانده است و فرصتی نیست برای حرف های تلنبار شده
(6)
حساب گارسون را روی میز می گذارد ، و راهی خیابان هایی می شود که حالا پرشده از ماشین های رنگارنگ، کار زیاد است..زندگی در جریان و کسی نمی خواهد حرف زیادی بشنود
به روبرو زل می زند و به ماشین هایی که در سرعت اتوبان از هم سبقت می گیرند
فرصتی اما نمانده برای حرف های این دل لامصب

پی نوشت : به درخواست میرای عزیز این مطلب را نوشتم
We are just a moment in time
A blink of an eye
A dream for the blind
Visions from a dying brain
I hope you don't understand
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin