Wednesday, October 29, 2008


باران می آید


من خوابم می آید ، تو مرا نگاه می کنی . از دستانم خاکستری سرد فرو می ریزد. رویاهایم خام اند و بغضی نمانده میان اینهمه ماندن و رفتن تا گریه شود.حالا میان باربرها و حمال های بازار ، میان صورت های خسته و پیر مردم ، میان خطوط نژاد تو ، میان دست های پینه بسته مادر لیلی، میان کودکانی که هیچ آغوشی ندارند ، این منم ، حجمی خالی که تنها راه می رود؛حجمی خالی که در تکرر روزها دچار تقیدی خیالی شده و از تصویر خام شهر برای خود رویا می بافد


باران می آید ، کنارم نشسته ای ، از من می خواهی تا فراموش نکنم و من یاد درخت اناری می افتم که هر وقت به بار می نشست مادر می گفت خبری در راه است و کسی خواهد آمد

باران می آید، کاهگل ها طعم کودکی می دهند ، طعم سه چرخه های رنگی ، طعم خاله بازی هایی که آخرش هر دختری مادر می شد و هر پسری پدر و عروسک ها کودکان این قصه که همیشه بر سر بوسیدن شان دعوا بود، باران می زند و من پشت پنجره تا سال ها آمدن ام گم می شوم ، تا بستنی یخی ، پفک نمکی ، تا بچه های مدرسه آلپ ، مدرسه موش ها، و من زل می زنم به دستان تو که چقدر خالی اند و سرد و چقدر فاصله است بین انگشتان ما


من خوابم می آید ، دلم می خواهد چند سالی بخوابم ، دلم می خواهد چشمانم را که بستم دیگر هیچ وقت بوی تو را گم نکنم ، دلم می خواهد بوی داغ نان ، چای شیرین ، صدای دنگ دنگ قاشق چایخوری به دیواره های استکان های کمر باریک طرح ناصر الدین شاهی ،بوی نعناع ، بوی سیب ، بوی تو ، بوی دستان تو همیشه در ریه هایم جاری باشد و من خواب ببینم که باران می آید و من زیر باران می رقصم و یک مشت دانه های انار شاباش می گیریم

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin