Tuesday, November 25, 2008


چند سال پیش بود که یک هواپیمای ایرانی در هوا دزدیده شد و سر از ارض موعود در آورد ...این هواپیما قرار بود راهی جزیره کیش یا اگر اشتباه نکنم بندر عباس شود اما دست قضا بر این بود که مسافرین این هواپیما از مسیری غیر از کربلا به قدس برسند... امروز هم بنده در حالیکه صد در صد مطمئن بودم راهی جاده دماوند هستم و قرار است ساعتی خالی از شهر و شلوغی آن تفرجی کنم خودم را در کوچه پس کوچه های خیابان دولت یافتم ...هنوز هم باورم نمی شد که می توانم بجای دماوند در خیابان دولت باشم..مطمئن بودم که به دماوند می روم و از صبح قرارمان بر رفتن به دماوند بود اما خیابان دولت جایی بود که ماشین ما توقف کرد ومن حتی قادر نبودم یک گام دیگر به سمت دماوند بردارم


زندگی در این دنیا ، در راههایی که پیش روی ماست گاهی شبیه این دو ماجراست... در اوج برنامه ریزی و تصمیم گرفتن و در حالیکه مطمئنیم راهی که می رویم آخرش است سر از جایی دیگر در می آوریم، در حالیکه مطمئنیم روبریمان بن بست است در خانه ای به رویمان باز می شود که افق پنجره هایش با همه آسمان ها یکی است .. در حالیکه سر به کوه و بیابان می گذاریم ، دولت پناه مان می شود ، در حالیکه از همه جا بریده ایم و خستگی در تمام وجودمان جا خوش کرده به مقصد می رسیم

فقط گاهی باید خود را رها کرد و به هیچ بایدی دل نبست


حالا شاید هفته دیگر به دماوند بروم، نمی دانم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin