Monday, December 08, 2008




برخیز ابراهیم

برخیز ابراهیم . برخیز ... تمام این روزها را داغی بیابان تفتیده ام کرده .پاهایم را رمق رنجی دیگر نیست. برخیز ابراهیم ...این تنهایی خاموش که در چشم هایم موج می زند را ببین .به کودکی که از پستان خشک ام زندگی را سیراب می کرد نگاه کن ...او خاطره دربدری است ، خاطره تنهایی در خالی دنیایی که جایی برای هاجر ندارد. برخیز ابراهیم . به صورت خسته ام نگاه کن که خطی از شن و اشک سرمه چشمانش شده ..نگاه کن به زنی که خنده را به لبهایت بخشید . نگاه کن به صورت زنی که برای آنکه با تو بماند راهی بیابان شدو زیر سایه سنگ های کعبه ای که می ساختی به نشانه از عشق بیتوته می کرد. نگاه کن به خالی نگاه ام که مدت هاست دیگر به آنها خیره نگاه نکردی . مگر نمی گفتی این چشم ها حجر الاسود توست ؟ مگر نمی گفتی زمزم یادگار من و اسماعیل تو، ودیعه است برای تمام تشنگانی که راه گم کرده اند؟ ابراهیم ...دوباره گم شده ام ، دوباره در این روزهای سرگردانی وقتی به اسماعیل نگاه می کنم گم می شوم ، شن می پاشد به صورت تبدارم ، هروله می کنم ، سیاهی دامانم کشان کشان روی احساسم خط می کشد . بغض می کنم . فریاد می زنم ابراهیم ، نیستی ابراهیم . نیستی کعبه من




رو به کدامین قبله نشسته ای تا سر ببری اسماعیل مرا ؟ رو به کدامین خاطره باز مرا تنها می خواهی ؟ که باز مرا دربدر می کنی ؟ روزگاری دربدر بیابان با اسماعیل ، دوباره دربدر بیابان با سر بریده اسماعیل ؟ ابراهیم برخیز . این خنجر را به من بده . این خنجر سهم من است نه سهم تو و نه سهم اسماعیل ات ، ...سهم من است ، زنی که زیر هرم آفتاب نام ات را فریاد زد و هنوز صدای فریادش در گوش خورشید مانده است

خنجر را به دستان من بسپار ابراهیم


بگذار اسماعیل بماند ، خاطره دوست داشتن ات

مرا قربانی کن ابراهیم


خنجر را بگذار روی گلویی که نام ات را فریاد زد تا ابراهیم ابراهیم بماند همیشه تاریخ



پی نوشت: کتاب " فرزند پنجم " اثر دوریس لسینگ " را از دست ندهید .. داستان آدم هایی است که دنبال سعادت می گردند...زنان و مردان عاشقی که فکر می کنند سعادت.... به خواندنش می ارزد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin