Friday, December 19, 2008



بیست و هشت سال پیش بود که


پیچ می خورم . دستانم را بر شیار های نرم تن اش می کشم. سرم را فرو می برم میان دستان ام و چشم هایم را برای بار هزارم می بندم. پاهایم را جمع می کنم درون شکمم . و خودم را سخت می چسبانم به او


پاهایم تیر می کشند. دستان اش چون چنگکی قلاب می شود دور مچ پایم . درد همه وجودم را می گیرد. صدای هیاهو می آید اما هیچ کس با من حرفی نمی زند. جهان دور سرم می چرخد. جیغی بنفش می کشد و تمام درد زمین در پیکرش جمع می شود. نوری زرد چشمانم را می سوزاند و اولین بار صدای گریه خودم را می شنوم .. صدایی تیز و ترسناک که هیچ کس جدی اش نمی گیرد.و همه به دنبال کار خود هستند
مرا چون آونگی آویزان در آغوش می گیرد . و به مردی که بعدها او را بابا خطاب می کنم می گوید

مبارک باشد ، دختر است... حالا اسم اش را چه می خواهید بگذارید؟
سرم را می چرخانم و به مردی که به من زل زده و من او را متهم می پندارم نگاه می کنم و باز صدای گریه ام به هوا می رود
من متولد می شوم . این حرفی است که در باره آمدن ام می گویند

حس می کنم همه منتظرند تا عکس العمل من را نسبت به خود ببینند. همه نگاه ها به سوی من است و از این بابت خیلی راضی به نظر می آیم ... مادرم اما خیلی خسته است و این خستگی تا امروز در چشمانش مانده است
بیست و هشت سال پیش، ساعت شش بعدازظهر روز شنبه ای سرد که آخر پاییز بود و رسم بر این بود که هر کس جوجه هایش را بشمارد متولد شدم
از همان شنبه سرد آخر پاییز تا همین شنبه بیست و هشت سالگی راه کمی نیامده ام اما هنوز در همان صدای تیک تاک ساعت دیواری بیمارستان دنبال دختری می گردم که یک دنیا حرف برای زدن داشت و تنها اشک می ریخت و آدم های زیادی بالای سرش چیزی می گفتند و در مورد اینکه شبیه به بابا است یا مامان بحث می کردند

بیست و هشت سال پیش فهمیدم تبعیدی ام...از همان اشک های سرد بیمارستان ترس از گم شدن در تمام وجودم پیچید. ماندن و زندگی کردن ، نفس کشیدن و نگاه کردن به من یاد داد باید بمانم ، که قرار است سال هایی که هیچ کس تعدادش را نمی داند زنده باشم و زندگی کنم . بیست و هشت سال پیش بود که


با خودم قول دادم زبونی نکشم و چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد


بیست و هشت سال پیش بود و من هنوز به این فکر می کنم که چقدر راه نرفته پیش رو دارم
******

و اولین هدیه ای که برای این بیست و هشت سالگی گرفتم از طرف دوستم پوپه بود که کیلومترها از من فاصله دارد . برایم نوشته بود
آدم های گم گشته والا تر از آن هایی هستند که در زندگی هرگز گم نشده اند
و باز قصه گمگشتگی و سرگردانی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin