Tuesday, January 13, 2009

مسافر

شازده کوچولو را می گذارم روی میز. آرام نگاه اش می کنم . چشمان اش سرد اند. درست مثل دستان من . نگاه ام را می دزدم . سعی می کنم از آن صورت محو ، تنها آن دو چشم سرگردان را به خاطر بسپارم. نگاه می کنم به تلنبار کتاب ها و لباس ها ، به خانه ای که بوی سفر می دهد و مسافری که شاید هرگز باز نگردد. به روزهای رفته می اندیشم ، به خاطرات خاک خورده ، کودکی های آجر و تخته سیاه ، خنده های از ته دل و قایم موشک بازی در حیاط خانه های تو در تو ... به کودکی می اندیشم و زوزه موشک ، بستنی یخی و دفتر کاهی های دبستان و به دو چشمی که روبرویم مسافرند و می روند تا از این همه خاطره دل بکنند

هنوز دهانم بوی سلام می دهد که خداحافظ از حنجره خشکم ادا می شود
می گویم مواظب خودت باش . او هم می گوید تو هم مواظب خودت و احمدی نژاد باش
لبخندی تلخ می زنم
نگاه اش نمی کنم
او باید برود مثل دیگرانی که رفتند، مثل دوستانی که دیگر اتفاقی در خیابان های شهر نمی بینی شان
مثل همکلاسی هایی که دیگر نیستند

باید برود چون زندگی در جریان است و فرداهایی دیگر پیش رویش
اما من از سرزمینی که فرزندان اش را فراری می دهد متنفرم ... از خاکی که بوی کینه می دهد بیزارم . از نقشه ای که در آن جایی برای مادر و فرزند با هم نیست نفرت دارم... از خانه های سیمانی ، سنگی ، آجری ، نمای شیشه ، از تکیه های عزاداری ، ظرف های یک بار مصرف نذری ، از اسم خیابان های این شهر بدم می آید
از کافی شاپ های بطالت های هر روزه ، رستوران های رنگ و وارنگ ، بیل برد های کاپیتالیست اسلامی ، باغ های جماران و نیاوران حالم بهم می خورد
از خیابان فلسطین ، میدان انقلاب ، میدان آزادی ، از تقاطع مطهری و شریعتی ، از طالقانی و مفتح ، از ایستگاه مترو حرم مطهر ، از بلوار آیت الله کاشانی ، پاسداران ، مصلی امام ، خیابان هفده شهریور ، فتحی شقاقی ، خالد اسلامبولی ، یادگار امام ، بزرگراه بسیج ، نواب صفوی و بزرگراه صدر بیزارم
خوش بحالت که سی سالگی انقلاب را جشن نمی گیری
پله ها را بدون آنکه سر بالا بیاورم و دوباره نگاه اش کنم تند تند رج می زنم.. همسایه روبرو گوسفندی سر بریده برای طفلی که تازه متولد شده است ، جوی کوچه خون گرفته است و کفی سفید روی آن می رود تا انتهای درخت چناری که خشک شده ...به پنجره بسته خانه نگاه می کنم ، پشت شیشه هیچ کس خیابان را نگاه نمی کند. دست نگه می دارم برای پیکان تاکسی زهوار در رفته ای که تمام پیکرش می لرزد و می گویم

دربست لطفا

چشمانم بد جوری می سوزند


پی نوشت : این آسمان نمی خواهد ببارد ؟

پی نوشت : سفرت بخیر اما من و دوستی خدارا ، چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ، به شکوفه ها ، به باران برسان سلام مارا
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin