Thursday, January 15, 2009


گاهی وقت ها اتفاق ها خیلی عجیب و غریب به جانت می افتند. دخترکی 9 ساله از درد به خودش می پیچد ... هیچ کس نیست. تنهایی روی سرت هوار می شود. پایت را روی گاز ماشین می گذاری . خیابان ها شلوغ است . دستت را روی بوق فشار می دهی . آدم ها مثل مور و ملخ در هم می لولند انگار. چراغ قرمز جهنمی است که نمی توانی تحمل اش کنی
جلوی بیمارستان جای پارک پیدا نمی کنی . صورت مادر بچه خیس اشک است. باید بر اعصاب خودت مسلط باشی

کودک را بستری می کنند. دکتر نسخه ای می نویسد. آمپولی یک میلیون و دویست هزار تومانی برایش نوشته . باید تا آخر شب تزریق شود وگرنه کودک تلف می شود، این را به تو می گوید تا عجله کنی

عابر بانک ات تنها دویست هزار تومان به تو می دهد

پدر بچه تهران نیست . شماره های زیادی را در موبایلت نداری که بتوانند کمک ات کنند . دوستانت همگی مثل خودت هستند. شماره زن دایی را می گیری ... دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است

همه زندگی ات را جلوی چشم ات می آوری ... می ترسی از گرفتن دوباره شماره و جواب نگرفتن... می نشینی لب جوی آب
گوشی موبایلت را می کوبی روی آسفالت خیابان ... قول داده ای به مادر کودک که دارو را بگیری و بر گردی

چشمان سبز کودک ، خنده هایش و آخرین قصه ای که نوشته وبرایت خوانده بود را به یاد می آوری...چقدر تنهایی دختر ؟

اسم های موبایلت را دوباره بالا و پایین می کنی. به اس ام اس هایی که فرستاده ای نگاه می کنی : همه زندگی ات بزرگوار ، شیما ، مریم ، مونا ، نارین ، علی ، محسن ، سارا، خانم دکتر یزدانی ، استاد زرگری نژاد ، و چند اسم دیگر
خودت را محک می زنی شاید... حس می کنی چقدر حقیری ...هر کس کاری دارد برای خودش . چند نفری جواب تلفن ات را می دهند
سیما می گوید صد هزار تومان دارد

مریم پنجاه هزار تومان در خانه

پسر عمه ات تهران نیست و نگران می شود

دکتر یزدانی می گوید الان در جیبش بیست هزار تومان بیشتر ندارد . می تواند برود خانه شان ولنجک سیصد هزار تومان در خانه دارد اما ساعت نه شب می رسد خانه ... می گوید اجازه بده از چند نفر بپرسم... تشکر می کنی


دوباره روی نام ها مکث می کنی

مادر کودک تماس می گیرد

دکتر می پرسد آمپول را تهیه کرده ای ؟ حال بچه خیلی بد است

سرت را می کوبانی به روی فرمان ماشین

ساعت حدود 6 بعد از ظهر است

یک دقیقه فقط می خواهی حرف بزنی ... از خودت متنفر می شوی

یاد گردن بندی می افتی که یادگار مادربزرگ است... به سمت خانه می روی ..خیابان ها غلغله اند ... سر کوچه ترمز می کنی

قوطی قهوه ای رنگ ات را باز می کنی . نگاهت روی مروارید های کوچک صامت می ماند. در مشتت می گیری ... روبروی طلا فروشی های کریم خان ماشین را گوشه ای رها می کنی . حتی یادت می رود در را قفل کنی ... گردن بند را روی پیشخوان طلا فروشی می گذاری

عتیقه است خانوم

می دانم ... یادگار خانوادگی است... پول می خواهم آقا ، بچه در بیمارستان تلف می شود اگر نجنبم ... گرو می گذارم پیش شما فردا پول می آورم پس اش می گیرم

لعنت به این مملکت که بیمارستان دارو ندارد و تو باید در این خیابان ها بچرخی و بچرخی
اضطراب را در چشمانت می خواند

دست می کند در گاو صندوق اش

اعتماد می کند به تو

به سمت داروخانه سیزده آبان می روی


اشک می ریزی... پاهایت جان ندارند ...چشمانت سیاهی می روند ... اما باید به اعصابت مسلط باشی. احساس می کنی از تنهایی در حال خفه شدن هستی

نیم ساعتی طول می کشد

آمپول را می گیری... نایاب است، می گوید سریع برسانی بیمارستان

تمام تن ا ت درد می کند


سر ت را بلند می کنی ، آینه اتاق بیمارستان صورتی خسته را نشان می دهد ، چشمانی سرخ


کودک از وضعیت بحرانی خارج شده است
این صدا در گوشت دنگ دنگ خوبی می کند


به آینه زل می زنی

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin