Monday, January 26, 2009


زنانه

برداشت هزار و یکم


چرخ می زنی ، سکوت خانه پر می شود از سایه روشن های یک مشت آدم که می آیند و می روند. آدمهایی که خیلی هم غریبه نیستند. جای دستشان روی پوست زندگی ات جا انداخته، خیلی هایشان ناخواسته ، خیلی هایشان خواسته. به خودت نگاه می کنی . گیسوانت کمی بلند شده .. کمی چاق تر شدی . پیرتر شدی انگار. دور چشمت خط هایی عمیق می شوند. از دوسال پیش تا الان خیلی جا افتاده تر شده ای .دیگر مثل سابق به عشق نگاه نمی کنی . دلت آشیانه ات را می خواهد . دستت را بلند می کنی ، می خواهی یک دور برقصی. دنبال صدای یک بچه دور اتاق می دوی . از خودت فاصله می گیری . جلو می روی . صدای آب می آید . صدای قهقه کودک می پیچد در گوشت. جلو تر می روی . کنج دیوار خانه قاب عکسی میخکوبت می کند روی زمین . دختر و پسر شمع تولد خود را فوت می کنند و مادر بالای سر آنها لبخند می زند. دنبال صدا می گردی . چقدر دلت می خواهد شمع ها را فوت کنی.... به خودت نگاه می کنی...باید بروی

صدای کودک گم می شود بین آدم هایی که می آیند و می روند

شمع ها را فوت می کنی

آینه ای نیست تا خودت را در آن نگاه کنی


کارگردان می گوید از صحنه خارج شوی

کات

.

.

.

برداشت هزار و دوم


در خیابان تنها راه می روی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin