Friday, February 06, 2009


1

میدان را دور می زنم. فکر می کنم به تک تک ماشین هایی که دور میدان را با من می زنند. هر کس برای کاری آمده است و دغدغه ای دارد. هرکس این مدور را که می چرخد به چیزی فکر می کند

آدم ها سوال های بزرگ زندگی من اند. هر کس به چیزی دل خوش کرده تا چند صباحی زندگی را چون شاگردی معمولی فقط پاس کند

بعضی اما همیشه به بهترین بودن فکر می کنند

میدان را دور می زنم. نگاهم روی ماشینی که در حاشیه میدان توقف کرده و فلاشرمی زند صامت می ماند

من نیز به دنبال کسی میدان را دور می زنم

2

به خطوط صورتم در آینه نگاه می کنم ، به چهل سالگی ام فکر می کنم . وقتی به پایان جهان نمانده است ، با این حال لذت زندگی به همین گذشت زمان است

او را مقابل خود می یابم ، تکیده شده ایم هر دو در این روزها که نه مجال ماندنی هست و نه توان رفتنی ...عشق اما هرگز در حوالی ما غروب نمی کند

پوسخند می زنم به روزهای رفته و دست های خالی ام

3


صدای هیاهوی پسر بچه های 14 - 15 ساله در خیابان پیچیده است. پارک کرده ام ماشین را و نشسته ام پشت فرمان و باز نگاه می کنم به آدم هایی که می آیند و می روند . مدرسه ای تعطیل شده .در صدایی که با موسیقی محزون ماشین مخلوط می شود از پشت نیمکت های چوبی دبستان تا روزی که عاشق شدم سرک می کشم ... روی پنجه های پاهایم که می ایستم خودم را در چهل سالگی ام می بینم که باد در گیسوان جو گندمی اش پیچیده ...پدر و پسری از کنار ماشین رد می شوند و با هم حرف می زنند

سرم را روی فرمان ماشین می گذارم و صدای موسیقی را بلند تر می کنم


4


در اتوبان های تهران با سرعت می رانم ... به آدم های دور و برم فکر می کنم .به پدر و پسری که با هم حرف می زدند. به جای خالی او روی صندلی کناری ماشین

ترمز که می کنم پدر همان پسر در آینه عمیق نگاهم می کند

میدان را دور می زنم

ماشینی کنار میدان فلاشر نمی زند
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin