Monday, February 09, 2009




بهمن ماهی که هیچ وقت دوست اش نداشتم


مدرسه رفاه ، جایی که من دوران دبستانم رو اونجا گذروندم همون جایی بود که آیت الله خمینی یک راست از بهشت زهرا به اونجا رفت و برای ده روز اونجا اقامت داشت ، شورای انقلاب جلسات شون رو اونجا تشکیل می دادند و بازدید های مردمی البته در مدرسه کناری یعنی مدرسه علوی صورت می پذیرفت .این مدرسه همون جاییه که پشت بام هاش جای اعدام سران حکومت شاه بود... جایی که قرار بود توش درس عشق یاد بدن اما همیشه بوی خون می داد ... یکی از کلاس ها در این مدرسه مشهور بود به اتاق امام که غالبا بچه های کلاس چهارم ب در اون درس می خوندن و از خوش شانسی های هر دانش آموزی البته این بود که سال چهارم قرعه به نام اش بیفتد و کلاس چهارم ب بیفتد. این کلاس در مدرسه ما حکم کعبه را داشت در شبه جزیره عربستان. معلم ها می گفتند باید با وضو وارد کلاس بشویم. می گفتند اینجا عطر نفس امام خمینی جاری است و نباید آن را با بدی ها و پلیدی ها آلوده کنیم


روز اول مهرکلاس چهارم در حالی که همه این پا و آن پا می کردیم و منتظر بودیم ببینیم کدام کلاس نصیب ما می شود صدای ناظم در بلندگو اسامی را تند تند می خواند... کلاس چهارم الف پر شد و نوبت چهارم ب بود ....اینجا بود که ناظم مکثی کرد و آرام گفت: خوشا به سعادت بچه هایی که در این کلاس درس خواهند خواند... بدانید اگر خوب باشید خوبی تان دو برابر و اگر بد باشید بدی تان دو برابر نوشته خواهد شد . این کلاس جای مقدسی است...من که سر به هوا بودم و اصولا به این چیزها فکر نمی کردم صدای هیاهوی بچه ها را می شنیدم که مدام خدا خدا می کردند چهارم ب ، کلاس آیت الله خمینی نصیب شان بشود .. در این میان صدای ناظم در بلندگو پیچید : پروانه وحیدمنش . من که لب باغچه نشسته بودم و داشتم با یک کرم خاکی بازی می کردم مضطرب از جایم پریدم و باز فکر کردم کار بدی از من سر زده و باید پاسخ گو باشم. فکر نمی کردم درهای اقبال به روی من باز شده و من بهشتی شده ام... ناظم گفت: خوشا به اقبالت دختر ... حالا که در این کلاس افتادی قول بده دختر خوبی باشی ، شیطنت نکنی ، با کرم ها بازی نکنی ، بلند نخندی ، نمازت را با وضو بخوانی !!! و یک سرباز کوچک خمینی کبیر باشی

همه بچه ها خندیدند و من که هنوز کرم کوچک روی کاغذ سفید دفترم وول می زد و التماس می کرد ولش کنم برود به دنبال زندگی اش گفتم چشم


وارد کلاس که شدیم معلم گفت

سلام خمینی کبیر ، ما آمده ایم تا در جایی که تو فرمان انقلاب اسلامی ات را صادر کردی درس بخوانیم و می دانیم امسال سال خوبی برای ما خواهد بود


نیمکت آخر جای من بود

روی تخته با گچ زرد نوشته بودند : به کلاس امام خمینی خوش آمدید

ما دیگر بچه های چهارم ب نبودیم، اصولا بچه های خمینی بودیم

یادم نمی رود که یک روز پای تخته عکس یک مرغ چاق کشیدم و چند تا جوجه به دنبالش ...معلم که آمد کار مرا توهینی آشکار به کلاس اما م دانست. من یک ساعت از کلاس اخراج شدم و نفهمیدم ربط مرغ شکم گنده من که جوجه هایش پشت اش ردیف راه می رفتند با توهین به امام چه بود

علی ای حال بهمن ماه که آمد کلاس ما را از نیمکت خالی کردند.. دور تا دور کلاس را پتو انداختند و پشتی گذاشتند و جای نشستن خمینی را هم با عکس او پر کردند

بازدید ها شروع شد ...از کلاس های دیگر ، از مدرسه های دیگر ، از آموزش و پروش... برای من همیشه سوال بود که این کلاس چه چیزی دارد که اینهمه بازدید از آن صورت می گیرد... خیلی از بزرگ تر ها که می آمدند اشک می ریختند ..ما هم مسئول پخش شیرینی و نقل بودیم... واقعا همه جو گیر بودند که خمینی در آن کلاس است . ما هم که 10 روز در بدر بودیم هر روز مهمان یک کلاس دیگر واقعا خسته شده بودیم


یک روز عصر که به خانه آمدم عمه فروغ ام خانه ما بود و من برایش از خاطرات این چند روز گفتم. او هم گفت برو از مدیرتان بپرس مهندس بازرگان کجا می نشستند در این اتاق ؟ گفت بپرس چرا از او اسمی نمی آورید؟


چشمتان روز بد نبیند ما رفتیم مدرسه . درست روزی بود که رئیس آموزش و پرورش منطقه دوازده آمده بود بازدید و من هم باید به او نقل تعارف می کردم ... کاملا مثل خنگ ها رفتم جلو و در حالی که مدیرمان خوش و بش گرمی با رئیس آموزش و پرورش می کرد گفتم : ببخشید خانم عرب زاده ، شما می دانید مهندس بازرگان در این اتاق کجا می نشستند؟


اینجا بود که مدیرمان رنگ اش سرخ مایل به بنفش شد ... سکوت بر اتاق حکم فرما شد . رئیس آموزش و پرورش گفت : دختر جان این حرف ها را از کجا یاد گرفتی ؟ مهندس بازرگان را چکار داری ؟ این انقلاب یک اسم بیشتر ندارد و آن امام خمینی است


رئیس آموزش و پرورش رفت اما مدیر بداخلاق یک ساعت در دفتر داد می کشید ... مادرم را مدرسه خواستند ، خواستند اخراجم کنند، انضباطم 17 شد و تا یادم می آید از آن کلاس کذایی متنفرم

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin