Friday, March 06, 2009



حاجی فیروز ها هر سال زودتر از سال قبل به خیابان های شهر می آیند

کمک به مردم غزه واجب کفایی است

(1)


در را می زند. چند وقتی است در محل ما رفت و آمد می کند. می گوید خاله پروانه بلوزی ، ژاکتی ، لباسی قرمز رنگ نداری ؟ می پرسم : حالا چرا قرمز ؟ می گوید : می خواهم حاجی فیروز شوم . این روزها کاسبی اش بیشتر از کارهای دیگر سر چهار راه ها است


(2)


پشت چراغ قرمز منتظرم ... با دست چند تا دختر و پسر هفت هشت ساله را نشانم می دهد...پروانه نگاه کن چه زغالی مالیده به صورت اش ؟ روی تنبک کوچک اش می زند و می رقصد

هر دو به صورت کودکانه اش زل می زنیم و به فکر فرو می رویم

(3)


می گوید جلوی در ساختمان کنفرانس اسلامی شلوغ است. سران کشورهای اسلامی همه جمع شده اند در دفاع از غزه مظلوم . ماشین های تشریفات خیابان ها را پر کرده اند. می گوید رهبر و رئیس جمهور سخنرانی دارند... ترافیک بیش تر از همیشه است. مردم فحش می دهند . کمک های دولت ایران به مردم غزه هر روز بیشتر می شود و رهبر آن را واجب کفایی عنوان می کند . باز حاجی فیروزها ظاهر می شوند. می پرسد : امروز چندم اسفند است ؟

هنوز اسفند به میانه هم نرسیده .. حاجی فیروزها اما امسال زودتر آمده اند


(4)


پسرک جلوی شیشه ماشین ام می آید . هشت سال بیشتر ندارد. دستمال کاغذی می فروشد. ساعت اما از ده شب گذشته . می پرسم اسمت چیست ؟

اسمش ارشاد است. می گویم چه اسم قشنگی . می گوید پدربزرگم می رفته حسینیه ارشاد پای صحبت شریعتی . عاشق شریعتی بود اما او را کشتند . پدرم برای همین اسم مرا گذاشت ارشاد

می پرسم این موقع شب کار می کنی ؟

می گوید مرد خانه که باشی باید کار کنی

خسته می شوم اما خب چطور زندگی را مادر تنهایم با حقوق کم اش در بیاورد


دوباره صدای تنبک حاجی فیروز ها اعصابم را بهم می ریزد

دستمال کاغذی ها را پرت می کنم صندلی عقب ماشین


(5)


چرا حاجی فیروز ها صورت شان را سیاه می کنند ؟ جواب تاریخی این سوال را نمی دانم و نمی خواهم بدانم . به بچه های کوچکی فکر می کنم که برای یک لقمه نان کار می کنند ، حاجی فیروز می شوند تا ما را بخندانند ، تا بچه های ما آنها را و صورت سیاه شان را و آن کلاه بوقی ها را با انگشت نشان بدهند ... می خندیم ، به شکم های خالی این بچه ها ،می خندیم به دست های کبره بسته این کودکان! می خندیم ... می خندیم .... به صورت سیاه کودکانی می خندیم که رو سیاهی حکومتی که این همه کودک کار در خیابان های شهر دارد نمی بیند و به روی خود نمی آورد. به بی تفاوتی خودمان می خندیم ، به این می خندیم که می بینیم هر سال تعداد این بچه ها بیشتر می شود و به روی خودمان نمی آوریم . از دست شان کلافه می شویم ، از آنها رد می شویم تا بی تفاوتی مان مواخذه مان نکند

می خندیم و یادمان می رود از خودمان بپرسیم هنوز که اول اسفند است این همه حاجی فیروز در خیابان های شهر چه می کنند؟


به کلاه بوقی هایی می خندیم که سال هاست روی سر تک تک ماست و ما آن را نمی بینیم


(6)


چراغ سبز می شود..خوشحالیم که سال نو می شود. کلی خرید کرده ایم ، کلی هم خندیده ایم ...غزه آباد می شود . انتخاباتی دیگر در راه است و به زودی در خرداد هم حاجی فیروز ها روی طبل های تو خالی می کوبند تا ما بخندیم


پی نوشت : دستان جوهری ام را ، دستان خسته جوهری ام را روی شیارهای عمیق صورتت می کشم تا رد پای شعر هایی که برایت سرودم روی صورت خسته ات بمانند و یادت بماند
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin