Tuesday, March 10, 2009




راستی را







راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می گذاریم


کلمات بی گناه ، نابخردانه می نماید


پیشانی صاف ، نشان بیعاری است


آن که می خندد


هنوز خبر هولناک را نشنیده است


چه دورانی


که سخن از درختان گفتن

کم و بیش

جنایتی ست
چرا که از این گونه سخن پرداختن

در برابر وحشت های بی شمار

خموشی گزیدن است

نیک آگاهیم که نفرت داشتن

از فرومایگی حتی

رخساره ما را زشت می کند

نیک آگاهیم

که خشم گرفتن

بر بیدادگری حتی

صدای مارا خشن می کند


دریغا

ما که زمین را آماده مهربانی می خواستیم کرد

خود مهربان شدن نتوانستیم


چون عصر فرزانگی فراز آید

و آدمی آدمی را یاور شود


از ما ای شمایان


با گذشت یاد آرید


برتولت برشت
Bertolt Brecht
1956-1898
پی نوشت اول : دیروز یعنی بیست اسفند روز خیلی عجیبی تو زندگیم بود... یک ساعت و نیم داشتم توضیح می دادم که کی هستم و چرا و چرا ؟...وقتی اومدم بیرون از خودم بدم میومد...قلبم تند می زد و از اینکه فریاد تو گلوم خشک شده بود از خودم نفرت داشتم..نفرین به جامعه ای که همه چیزش نفرینی است
پی نوشت دوم: دیروز در کوچه باد می آمد
پی نوشت سوم:شهر اصلا شبیه هر سال اسفند نیست، خسته است شهر هم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin