Sunday, March 15, 2009

پنجره ها وا می شوند
پنجره ها بسته می شوند
پنجره ها وابسته می شوند
تازگي ها خيلي به اين پنجره فكر مي كنم
دوستانم اين پنجره را خوب مي شناسند
پنجره اتاقي كه به حياطي قديمي راه داشت

من اين پنجره را دوست داشتم
رنگ پرده اش را
نور خورشيد كه به آن مي خورد
نارنجي عجيبي كف اتاق پخش مي شد
صورت تو در رنگ اين اتاق مي درخشيد


زير همين پنجره نشستيم و قول داديم
يادم نمي رود طاقچه كوچكي كه كتاب هايم را رويش مي چيدم
و تو كه عاشق كتاب ها بودي
تو دوست داشتي كتاب هايي را كه روي هم تلنبار شده بودند
با هم زياد به نشر چشمه مي رفتيم

حافظ هميشه كنار پنجره بود ،‌يادت مي آيد ؟
فروغ كنار تخت
و ما هميشه فروغ و حافظ را باهم مي خوانديم
ما با شعر زنده بودیم
تو هميشه تفسير شعر حافظ بودي وقتي كنار پنجره فال مي گرفتيم

ما قول هاي زيادي داديم
پنجره شاهد است
پرده نگذاشت كلاغ هاي باغچه خبر شوند
وگرنه شهر مي فهميد
صاحبخانه اما فهميده بود ما عاشق شده ايم

پنجره رو به باغچه باز می شد
تو همیشه حرف تازه ای داشتی
تو همیشه حرف تازه ای داری
تو هیچ وقت به پاییز نمی رسی
مسیر اگر سنگلاخ است
پنجره اگر دیگر چشم انداز ما نیست
حافظ و فروغ اگر دیگر باهم خوانده نمی شوند
یادت نرود
ما قول های زیادی به هم دادیم
پنجره شاهد است
پي نوشت : اميدوارم هيچ كدوم از شماها شب هاي عيد چشم تون منتظر نباشه... سخته بهار بياد و شما هنوز منتظر باشين و يار سفركرده نيومده باشه
پي نوشت
گرچه پيرم تو شبي تنگ در آغوشم كش
تا سحرگه زكنار تو جوان برخيزم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin