Saturday, April 04, 2009


ما هستیم



خیلی حرف جدیدی نمانده . حرف ها را زده اند و رفته اند. انگار کتاب ها خالی اند. خطوط یک مشت واژه تکراری اند که در کنار هم بارهاست تکرار می شوند. بارهاست نوشته می شوند. مرکب ها بوی لجن می دهند ، بعضی بوی خون. زین میان در میان حرف های تکراری ،خطوطی همیشه ناخوانا هستند . کلماتی هستند که هیچ تلفظی برایشان در طی قرون در نظر نگرفته اند . اسم هایی هستند که همیشه مفرد به کار می روند. جمع هایشان همیشه به قرینه لفظی یا معنوی حذف می شود. داستان هایی هستند که هیچ گاه قهرمان ندارند.قهرمانان در میان خایه های خویش خود کشی کرده اند . داستان هایی هستند که همیشه در خیال نوشته می شوند. گاهی عشق فرمان می راند گاهی عقل . این میانه حرف تازه ای زاده نمی شود. آثار هنری یک مشت تکرار رنگ اند روی سفیدی تکراری بوم. خداوندگاران قلم دیگر با زغال باورشان نمی توانند تکانی به تن خسته و تن پرور دنیا بدهند. شاعران تو خالی به تولید انبوه می رسند و کتاب هایشان در بوق و کرنای یک مشت عاشق دلال به فروش می رسد. مردمان تکرار یک صورت مرده اند در آینه . همه شبیه به هم . تولید انبوه


*****

طاعون آغاز همه این حرف ها بود . از سال ها پیش طاعونی بزرگ در شهر شایع شد.خاطره های مردمان دردی است که از این طاعون به جانشان افتاد .حتی کلاغان سیاه پر منزوی هم هنوز هر صبح و غروب با همان درد متعفن آواز می خوانند. صورت آدمیان دیگر واقعی نیست. زندگان در میان قبرستان ها خانه ساخته اند و مردگان در هر دالانی جایی دارند. اندیشه باطل است فکر کنید در پستویی لبان معشوق می بوسید و کسی نمی بیند. سایه ها همه جا دنبال شما هستند. دستانی روی صورتتان خط می کشند که به این زودی ها نمی بینید. سال ها که می گذرد دردی وخیم تمام گونه هایتان را آزار خواهد داد. لبانتان تاول خواهد زد و دیگر هیچ حرف تازه ای را نمی توانید بخوانید


دستان خسته تان را آرام روی تن آنکه روبرویتان نشسته و او را می بوسید بکشید شاید بفهمد که روح مرده ای در میان خاطرات گم شده است ، مرده ای که می پندارد زنده است . این اوراح خسته و درمانده اند که در تمامی اتاق ها و راه ها ، جاده ها و خانه ها صاحبخانه اند. ارواح مرده اند که حکم می دهند . سر می زنند ، جان ها را می گیرند ، زنده بگور می کنند دخترکان مهروی شهر را ، طناب می بافند در غارهای تنهایی خود برای گردن سر کشان


زندگان اجاره نشین هایی هستند که با مرگشان به زودی خانه دارمی شوند . قدرت باتلاقی بیش نیست ، اما زندگان را در آن راه نمی دهند. مردگان حاکمان پر جبروتی هستند که در هر کوی و برزن به امداد برخاسته اند تا جهان را از نابودی نجات دهند. هستان نیست می شوند و نیستان هر لحظه هست تر . شهر پر از مناره خالی است، پر از درخت بی جوانه ، پر از دیوار بی پنجره ، پر از پنجره بی منفذ ، پر از خاطره بی راوی


هستی در این میان نیست

.....

امضا: جنبش ما هستیم




مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin