Monday, April 27, 2009

سه روز می شود که چشم باز می کنم و دیگر تصاویر سابق را نمی بینم... هیچ چیز شبیه قبل نیست. سکوت عجیبی در این کوچه که غالب خانه هایش را دانشجویان اجاره کرده اند حکم فرماست. دیگر صدای مدرسه پشت خانه مان نمی آید که هر صبح ، سر هفت و نیم بچه های قد و نیم قد با هم می خواندند
مهدی بیا ، بیا بیا ...یاابن زهرا بیا بیا
دیگر منتظر صدای اس ام اس هایی نیسیتم که هر روز صبح با صدا یش دلم قرص می شد که حالش خوب است.دیگر هیچ گشت ارشادی در خیابان های ا ین شهر نیست تا راهی میادین اصلی شود
دیگر در بالکن آن شیرینی فروشی ارمنی نمی نشینم و با طمع به شیرینی ها نگاه نمی کنم و دستانم سرگردان نمی مانند روبروی اوکه همه هستی ام بود
نشسته ام در اتاقی که روبرویم یک قاب عکس است، شاید تنها داراییم در جایی به نام ایالات متحده امریکا
پی نوشت
نه ریرا جان، نامه ام باید کوتاه باشد ،ساده باشد، بی حرفی از ابهام و آینه ،از نو برایت می نویسم : حال همه ما خوب است،اما ...توباور مکن






مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin