Tuesday, May 05, 2009



......



آنقدر حرف خالی در میان حفره های مغزم جا مانده اند که دیگر این نقطه سر خط های ممتد را که دیروز ها می نوشتم و پاره می کردم و باز از نو می آغازیدم را جایی برای تولد نیست



هنوز چند روزی نمی گذرد که دل کندم از ، که نه جان کندم از ، که نه راهی شده ام از سرزمینی به سرزمینی که آن من نیست و جای من نیست و در هیاهوی بزرگراه های طویل اش و آ سمان خراش های سر به سقف آسمان کشیده اش دنبال خاطرات آن خانه لم داده در بن بست فرهاد پلاک 223 ام


حس می کنم مکان و زمانی که در آنم چون جذام به جان خاطراتم می افتند...تنها در میان همهمه هرچه با من یکی نیست و در من نیست و مرا نمی شناسد خطوط صورت مردی را به یاد می آورم که در کوچه های خاکی بعد از ظهرهای تابستانی داغ او را دیدم

در میان همه آنچه از دست داده ای و زمان از تو گرفته است و تبدیل به یک مشت خاطره غیر قابل مصرف شده است ، تنها یک چیز می تواند تو را در هجوم بی رحم دشمنی های زمان و مکان نجات دهد و آن عشق است که به قول فروغ اگر عشق عشق باشد زمان حرف احمقانه ایست و من می گویم اگر عشق عشق باشد مکان تنها قرارداد است و مرزها تنها خط کشی های انتزاعی هر چند دور افتادگی از هر آنچه بودی آدمی را له می کند . باید آنقدر آهنین باشی که یادت نرود از کجا می آیی و برای چه می آیی


وقتی می گذاری و می گذری در میان هجمه ای که به قلبت هجوم می آورد و در میان تنهایی عظیمی که تجربه می کنی و در میان واژگانی که دیگر به زبان مادری ات هرگز به زبانشان نمی آوری خلاء غریبی می یابی که در آن دوباره متولد خواهی شد و بیشتر از پیش خودت را می یابی

به قول شریعتی
در از دست دادن همه چیز است که همه چیز می شوی
پی نوشت: شاید حساس ترین روزهای عمرم را می گذرانم
پی نوشت: به دنبال تو تمام دیوان حافظ را حفظ کرده ام در کدام بیت آن پنهان شده ای ؟









مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin