Wednesday, June 03, 2009



چتر

نیویورک بارانی است
ساعت پنج است و مردم مثل مور و ملخ در هم می لولند
ایستگاه مترو شلوغ است درست مثل ایستگاه توپخانه
بوی بدی در مترو می آید
بچه ای شیون می زند
دختری به تتو های تن اش نگاه می کند
پیرمرد یهودی کلاهش را روی سرش صاف می کند
کوله ام سنگین است
شانه هایم درد می کنند

اینجا که سوار مترو شدم شبیه میدان ونک بود
نبش میدان داروخانه قانون
حالا کم کم هر جای این شهر را با اسامی تهران به خاطر می سپارم
ایستگاه مترو فرانکلین ، بلوار کشاورز
خیابان سی و سوم ، خیابان زرتشت
صورت آدم ها شبیه آدم های شهر من نیست
من این صورت ها را دوست ندارم
خطوط وحشی و شرقی صورت تو در صورت هیچ کدامشان نیست
صدای مترو که می آید شلوغی درون مترو صد برابر می شود
احمدی نژاد با موسوی مناظره دارد
قرار است افشاگری کند
دلم نمی خواهد به خانه برسم
آخر همه این مناظره ها حرف های کهنه قدیمی است
وقتی تو دیگر شهر را به تصویر نمی کشی
چه فرق می کند شهر چه رنگی باشد؟
بوی نم می دهم
در کوله ام همه چیز هست، حتی قاب عکس تو
حالا راحت تر می توانم بیش تر در خیابان های شهر بچرخم
و زیر باران با خودم حرف بزنم
می توانم تو را مجسم کنم در این شهر
که هم میدان ونک دارد هم بلوار کشاورز

هم خط متروبازار دارد
هم مصلی
و زنی که زیر باران منتظر است تو دوباره بخندی
این شهر فقط تو را کم دارد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin