Monday, November 30, 2009


برای مردی که به گنجشک های شهر عاشق است

سعید کلانکی بازداشت شد

حالا هی خبر پشت خبر ، هی بغض پشت بغض ، شکوفه ها را به بند می کشند و ما دستمان کوتاه از شهر برای رویاهایمان سیاه می پوشیم

تلفن زنگ می خورد. درگیرم میان روزمره گی های این شهر . صدایی آشنا خطابم می کند. سعید را گرفتند. امروز صبح سعید را گرفتند و من باز پرتاب می شوم تا روزی که همین صدا پشت خط می لرزید و با بهت می گفت
شیوا را بردند. شیوا را گرفتند

حالا کز می کنم پشت خاطراتم، پشت روزهایی که سعید با آنهمه انرژی و ایمان نگران کودکان و زنان و زندانیان این شهر بود. هرگز دنبال نام نمی گشت و ندیدم و نشنیدم که بخواهد پشت گزارشها و تحلیل ها ، برای خود نامی رقم بزند
سعید آرام می آمد ، کار میکرد ، پیگیر کار زندانیان سیاسی و غیر سیاسی مظلومی می شد که جانشان و زندگی شان در خطر بود و بی آنکه بخواهد فریاد بزند مبارزه می کرد

شماره کیانوش را می گیرم
سعید را گرفتند
امروز صبح سعید را گرفتند

و یاد روزی می افتم که سعید دنبال کار یکی از زندانیان سیاسی بود
پرسیدم سعید چرا اینقدر وقت و عمرت را گذاشته ای برای این زندانیان سیاسی؟
گفت دیده ام ، به چشم دیده ام ، در آن بندهای نمور و تاریک دیده ام که زیستن فقط همین روزمره گی ها نیست پروانه
آنجا آدمیانی هستند که نامشان خاک می خورد و انسانیتشان در غبار بی مروتی ها گم می شود
به نام انسان مبارزه می کنم
به نام آزادی هر روز صبح بیدار می شوم

حالا سعید در سلول های انفرادی که همیشه از آنها بیزار بود دست نوشته هایی را ورق می زند که روی دیوارها حک شده اند و شاید دوباره دست خط خودش را پیدا کند میان امیدها و نا امیدی های زندانیان این سالهای بیداد زندان بان
سعید اما این بار امید را روی میله های زندان نقش خواهد زد می دانم و به زندانبان یاد خواهد داد می شود حتی عاشق گنجشک های شهر هم بود
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin