Tuesday, February 26, 2008


تمام ديشب باران مي باريد
و من تنهايي را روي دوش شب
تشييع مي كردم
اين را دو سه روز پيش نوشته بودم . نمي دانستم بايد براي دستان مادربزرگم مرثيه بنويسم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, February 23, 2008


می دانید مقابل یک دیوانه ایستادن یعنی چی؟ یعنی مقابل کسی ایستادن که دنیای بیرونی و درونی ای را که شماها برای خودتان ساخته اید، از بنیاد ویران می کند؛ و منطق - آن منطقی را که به زندگی شماها معنی می دهد و زندگی شماها را شکل می بخشد، از بنیاد بی اعتبار می کند. خب، چه انتظاری دارید؟ هر چه باشد دیوانه ها – این انسان های خوشبخت - دنیای خودشان را بدون منطق می سازند- شاید هم با منطقی که منطق آنهاست و مثل فنر ناگهان از جا درمی رود. امروز اینطور، فردا خدا می داند چطور. شماها دست تان را به جایی بند می کنید، آنها خود را رها می کنند. شماها مدام از خودتان می پرسید: مگر می شود چنین چیزی؟ در نظر آنها اما همه چیز ممکن به نظر می رسد. شماها می گویید: اما این چیزها نمی تواند حقیقت داشته باشد. چرا؟ چون در نظر تو و تو و تو و در نظر هزاران نفر دیگر آن چیزها حقیقی به نظر نمی آید. اما عزیزانم! اول باید ببینیم در نظر این هزاران نفر که خود را عاقل می پندارند تا چه اندازه حقیقت زندگی شان حقیقی ست. (...) من فقط همین را می دانم که در کودکی تصویر ماه در چاه به نظرم حقیقی می آمد؛ و چه ها که در کودکی حقیقت داشت - و من هر چه را که دیگران می گفتند چه زود باور می کردم و چقدر احساس می کردم خوشبختم

لوئیجی پیرآندللو – از نمایشنامهء هنری چهارم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, February 19, 2008


یه دختری ، روی تاپ ، توی یک پارک کوچیک در وسط شهر، شاید هم همون پارکی که پنجره های محل کارم به آن باز می شود، چه فرق می کند چه پارکی و در کدام نقطه جهان تاب می خورد . تاب می خورد و نورنمور عصر آخرین روز بهمن ماه می افتد روی موهای خرمایی اش که در نور خورشید می درخشند. تاب می خورد تاب می خورد تا ب می خورد ، می خندد ، تاب می خورد ... صدای قهقه اش در گوشم می پیچد




پروانه آروم باش


اِ دختر می افتی از روی تاب




موهاتو جمع کن ریختن تو صورتت




تاپ تاپ عباسی ...خدا منو نندازی




تاپ تاپ تاپ تاپ


............




مقنعه سیاهم را می کشم توی صورتم و اشک هایم را پاک می کنم




او هنوز تاب می خورد و نمی داند کسی از آن بالا نگاهش می کند و برای او اشک می ریزد .او نمی داند به زودی او هم باید آن بالا بایستد و اشک بریزد




و به چیزهای سخت فکر کند




تاپ تاپ عباسی


خدا منو نندازی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, February 18, 2008


نمی دانم داستان بردیای دروغین را شنیده اید یا نه ؟
کوروش از کاسادان دوپسر داشت یکی بردیا و دیگری کمبوجیه
کمبوجیه به پادشاهی رسید ، برادر را مخفیانه کشت و برای کشور گشایی به مصر رفت اما در مصر بود که خبر رسید بردیا به پادشاهی رسیده . بیچاره کمبوجیه گیج شده بود . شکست ناشی از نابودی لشگریانش در بیابان های اطراف مصر هم سبب شد او شبانه خود را به بکشد . بردیای دروغین کسی بود بسیار شبیه بردیای واقعی که مدت کوتاهی حکمرانی کرد
و به دست داریوش کبیر نابود شد
این مرد را نگاه کنید . او هم در مصر زندگی می کند. او را نسخه بی بدیل احمدی نژاد لقب داده اند
حتی خنده هایش
حتی چفیه اش
حالا کدام اصل است؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, February 16, 2008


می خواهم رازی را برایت بگویم . چند روزی می شود که می خواهم آن را با تو در میان بگذارم و فرصتی دست نداده است، یعنی فرصت که زیاد بوده اما می دانی من وقتی نمی توانم بنویسم، وقتی حس می کنم که چیزی هست و باید گفته شود ولی در مغزم هیچ چیز جز اتفاق های روز مره پیدا نمی کنم دچار حس غریب و تلخ و زجر آور یبوست می شوم. تا به حال دچار یبوست شده ای ؟ امکان ندارد در این مدت از زندگی ات به این پدیده مزخرف یعنی یبوست دچار نشده باشی . وقتی آدم دچار یبوست می شود حس دوگانه ای نسبت به مستراح پیدا می کند. هم دلش می خواهد برود و ساعت ها آنجا بماند و هم می داند رفتن اش آب در هاون کوبیدن است. وقتی قرار نیست اتفاقی بیفتد مستراح هم تعریف خود را از دست می دهد .این حالت مخصوصا اگر این یبوست همراه با باد شکم و دل پیچه باشد نگاه فرد یابس به مستراح را نگاهی کاملا پارادوکیسکال خواهد کرد. خدا بیامرزد پدربزرگم هم مثل خودم بود ، ببخشید یعنی من مثل او هستم . او هم هیچ وقت نفهمید چه می خواهد در زندگی اش. حاصل اش این شد که روز قبل از مردن اش با چیزی خلاص شد که یک عمر در نکوهش آن مثل امام غزالی ردیه نوشته بود

سرنوشت دردناکی است . او دوماه در بستر ناله کرد و از خدا مرگ اش را خواست .می دانی در شگفتم که این اواخر چرا از زندگی می ترسم. می دانم خیلی کار دارم و خیلی اتفاق ها در دنیا منتظر من است ولی عامدااز آن فرار می کنم و دوست دارم در خلسه خودم بمانم. می دانی دلم می خواهد ریشه ها را بکنم و بروم اما در همان حال به شدت پایه های ماندنم را مستحکم می کنم، می گویم باید تمام کنم زجری را که می کشم اما در همان حال که دلم سخت می خواهد مثلا در یک کالج خوب یک رشته هنری بخوانم و از آرامش لذت ببرم تلاش می کنم که سرگردانی را تجربه کنم .می دانی تازگی ها در این اطراف اتفاق های عجیبی می افتد.همین دیروز بود که حس کردم دیگر مثل سابق نمی توانم بنویسم، حرف بزنم ، احساساتم را بیان کنم و شعر بگویم.چیزی پس گلویم گیر می کند ، چیزی ذهنم را مدام بهم می ریزد ، چیزی نمی گذارد جنین متولد شود.چیزی انگار جلوی همه چیز را میگیرد درست مثل همان حالت یبوست

می دانی می دانم قرار است اتفاقی بیفتد اما این تاخیر را نمی فهمم .می ترسم از اینکه تمام وجودم مسموم شود. دل پیچه دارم . منتظر می مانم و گاه خودم را به خواب می زنم و سعی می کنم نبینم و نشنوم . دوست دارم با تمام وجودم خودم را نادیده بگیرم. اعتیاد عجیبی به خیره شدن پیدا کرده ام. هیچ اتفاقی نمی تواند مرا چنان درگیر کند که بخواهم مدت مدیدی به آن فکر کنم. می دانم باید مسهل بخورم اما از اسهال بیشتر از یبوست بیزارم


دوست دارم نیفتم. گیر کرده ام جایی که نمی دانم آیا به آبهای آزاد راه دارد یا نه ؟


راستی می خواهم رازی را برایت بگویم ،یادت می آید چند ماه پیش بود که


..........
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, February 13, 2008

کسی که خنده زنان می گریست من بودم
پی نوشت
امروز روز غروب فروغ شعر معاصر ایران فروغ فرخ زاد است
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, February 05, 2008




چقدر امروز دلم می خواست


کنار پنجره رو به حیاط کافه نادری


زندگی را دود می کردم


و در فنجان هایی که همیشه دروغ می گویند


فال می گرفتم برای


برای


برای




چرا یادم نمی آید برای کدام خاطره می خواستم فال بگیرم



وقتی تمام اتفاق های جهان مثل فنجان های فال گیرها دروغ می گویند






دلم فال نمی خواهد



دلم سیگاری می خواهد



که مثل زندگی دودش کنم



و پشت شیشه های رو به حیاط کافه نادری



روی خودم هاشور بزنم






دهانت را باز کن عزیز جانم



می خواهم همه زندگی ام را لقمه بگیرم برای این همه نبودن ات



چقدر زندگی ام میان باربرهای خیابان لاله زار و



صدای قمر گم شده است



چقدر دلم می خواهد به معبدی پناه ببرم که هیچ خدایی را سجده نمی کنند



زندگی ام



مثل صدای ناودان ها می خواهد



خواب شب را از ذهن کوچه بگیرد،اما همه مردمان این شهرخواب های سیاه و سفید می بینند



آنها که بلد نیستند بدوند



به ایستادگی و مقاومت شهره شده اند



من اما زیر گوش کودک هرگز نیامده ام زندگی را



باردار می کنم




تا دیگر هوس عشق نکند

پی نوشت
این سه تا بچه کلی حرف تو چشماشون دارن، سرشار از یک خشم ، یک فریاد
شما در این نگاه ها چه می بینید؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, February 03, 2008


بچه كه بودم قصه ريز علي مرا مي برد جايي كه انگار دوست داشتم در دل يك كوه زوزه سوت قطار مرا به جاده مي برد . از سوسوي چراغ ها فرار مي كردم و براي خودم قهرمان بازي در مي آوردم . پيش خودم مي گفتم من هم يك روز جان كساني را از مرگ نجات مي دهم . بايد اين كار را بكنم تا باورم شود مي توانم آدم مفيدي باشم. اين قطار مسافري داشت كه قرار بود عشق ابدي من باشد. پيش خودم مي گفتم عاقبت به جاي اينكه در ايستگاه شهر پياده شود در روستاي من پياده خواهد شد . حتما بعد از سالها سوار قطار شدن و از پشت شيشه ها ي مات آن روستا را ديدن و مرا ديدن كه كنار جاده دست تكان مي دهم وادارش مي كند يك بار هم كه شده در روستاي من اتراق كند. پياده مي شود و مرا مي بيند كه باد در موهايم پيچيده و شال سرخي به دوش دارم . مي بيند روي تخته سنگي نشسته ام و حافظ مي خوانم . آن وقت آدرس ريز علي را از من مي پرسد تا برود با او مصاحبه كند و من مي گويم ريز علي اين روستا منم . در روياهايم او صورتي سوخته داشت، رگ هاي دستانش بيرون زده بود و چهارشانه بود .وقتي مي خنديد دندان هايش برق مي زدند . اما الان هر چه فكر مي كنم يادم نمي آيد رنگ چشم هايش چه رنگي بود. يادم مي آيد كه به او مي گفتم من هم يك روز روزنامه نگار مي شوم و مي گفتم مي خواهم اوريانا فالاچي بشوم و او مي گفت تو او را از كجا مي شناسي و من اسم كتاب هايش را تند تند براي او مي گفتم و او ريسه مي رفت از خنده و دستي مي كشيد روي سرم و مي گفت كوچولو. اما من مي دانستم او عاشق من مي شود . در خيالات من او يك روز بهاري از قطار پياده مي شد . من بجاي ريز علي براي خودم اسم مي گذاشتم . به خودم مي گفتم خب پروانه اگر در روستا به دنيا آمده بودي اسم ات مثلا بود گل بهار ، حوريه ، گلابتون ، سيب يا اناردانه و بعد براي خودم گلابتون را انتخاب مي كردم و داستان اينگونه شروع مي شد




در روستايي دور و تاريك يك قطار هر شب ساعت ده سوت مي كشيد و دل روستا را مي شكافت تا به شهر برسد. آن روز كوه ريخته بود و گلابتون كه مشق هايش را بايد ساعت نه تمام مي كرد پيش خودش گفت خداي من اگر قطار برسد شايد عشق او كه قرار است روزي با اين قطار برسد در آن باشد .اگر بيايد و به صخره هاي فروريخته بخورد مي ميرد و گلابتون تا آخر عمر بايد زير نور خورشيد شال سرخ اش را به دوش بياندازد كه او مي آيد غافل از اينكه او در همان قطار جان داده بود

گلابتون قدش كوتاه بود، اما شال قرمزي داشت كه بزرگ بود . آن را به چوبي بست . پدر و مادر كه مشغول حرف زدن و جر و بحث بودند گلابتون از خانه بيرون زد و به روي ريل ها ايستاد و منتظر قطاري ايستاد كه از شيشه هاي پنجره هايش مردي سرش را بيرون آورده بود . مرد باراني قهوه اي به تن داشت و موهايش به صورت اش ريخته بودند. گلابتون داد كشيد بايست قطار من ريز علي گلابتون ام . مگر درس هاي مدرسه ات را يادت رفته ؟ ترمز كن سوزن بان . ترمز كن . جان مسافرانت در خطر است . مرا جدي بگير . شوخي نمي كنم . بايست

قصه را گلابتون مي ماند چطور تمام كند . قطار مي ايستاد، خبرنگار مي آمد و همان جا از او عكس مي گرفت و بعدها بجاي داستان ريز علي داستان او را چاپ مي كردند


يا سوزن بان او را نمي ديد و او را هم مي كشت


يا گلابتون بسكه به عشق اش فكر كرده بود فكر مي كرد كوه ريزش كرده در حالي كه اين يك خيال بود و وقتي قطار ترمز مي كرد راننده قطار يك كتك مفصل به او مي زد كه دروغگو !ولي خبرنگار مي آمد و نجات اش مي داد


يا اينكه سنگ ها به چشم گلابتون بزرگ بودند،‌بس كه عاشق بود فكر مي كرد اين سنگ ها قطار عشق اش را نابود مي كرد اما قطار رد مي شد و هيچ اتفاقي نمي افتاد . آخر داستان فقط گلابتون مي فهميد كه اگر شب ها هم از خانه بيرون بزند و گم شود پدر و مادرش ترجيح مي دهند بيشتر دعوا كنند تا دنبال او بگردند. اين پايان آخري هميشه اشك او را در مي آورد چون هيچ كس نمي فهميد او چقدر غم در چشمانش دارد . شب بود چون و جاده تاريك

گلابتون خسته مي ماند. قصه او هيچ وقت پاياني نداشت. او نمي دانست چرا آن مرد هيچ وقت نمي آمد تا او قصه را تمام كند

گلابتون خودش قصه خيلي ها شد . يادش رفت شايد مردي در ايستگاه منتظر اوست ، دست هاي او پينه بسته بود و همه دنيا ناديده اش گرفته بودند. گلابتون تنها به اين فكرمي كرد كه مي شود روزي بيايد كه ريز علي لاي صفحه هاي كتاب گم نشود . گلابتون هنوز هم مانده است قصه اش را چطور تمام كند تا ديروزكه اين شعر را خواند .انگار اين شعر تمام خستگي او رافهميده بود و انگار قطار بايد مي رفت و مي رفت و مي رفت تا ريز علي ديگر منتظر نماند ...شاعري ديگر در جايي نوشته بود


ای قطار
راهت را بگیر و برو
نه کوه فرصت ریزش دارد
نه ریزعلی پیراهن اضافی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, February 02, 2008

نمي بخشي





در كوچه مي پيچد بوي مردار ، لبانت را روي لبانم مي گذاري ، سايه سياهي روي پيكره هايمان افتاده ، ترس روي ديوارهاي شهر مي لغزد و خونابه به پا مي كند. صدايت آرام زير گوشم مي پيچد و آويز گل سرخم را در دست مي فشاري . كلاهت را مي كشي توي صورت سيلي خورده ات كه پاسبان هاي عربده كش رويت را خونين نبينند. كوچه بوي مردار مي دهد و به قول پدرت بوي ايدئولوژي ، بوي شعار ، بوي بدر ، احد ، بوي سقيفه بني ساعده ،‌بوي قتل گاه .عكسش ديوارهاي شهر را پر كرده و دستان تو ناتوان تر از هميشه مي ماند ، سرد و بي فردا ، تو آمده اي براي آخرين بوسه ، كه روي من را مي پوشاني با روسري خاكستري ام

تنهايم مي گذاري ميان مردگان شهر ، جنازه ام را گورهاي دست جمعي خاوران انتظار مي كشند و تو خاك مي پاشي روي صورتم ...رد لبانت را سربازان گمنام پيدا مي كنند بي ترديد اگر ببوسي ام

عكس هايش روي ديوارهاي شهر بالا و پايين مي روند . بغض مي كني كنار جنازه گلو فشرده ام و از خشم به خود مي پيچي . هيچ كس تابستان شصت و هفت را فراموش نمي كند حتی من که سالهاست مرده ام و در گور با تک تک کلوخ ها و مورچه ها و کرم ها همنشینم یادم نمی رود این عدد منحوس را: شصت و هفت

جنازه اش را روي دوش مردمان مي برند . ايستاده اي سيگار به دست ، پل حافظ پر شده از آدمها ، همان ها كه وقتي طناب دار گلويم را مي خراشيد شعار مي دانند براي اعدامم ، من اما مگر براي غير از اين مردم جان دادم ؟. تو آويز سرخم را در دستان سردت مي فشاري .مادرم ديشب به ياد سالگرد آشنایی مان دعوتت كرده بود خانه . تلويزيون مي خواست ملت دعا كنند براي سلامتي اش ، خواهرم از پاي تلويزيون رفت حياط لب حوض نشست . مي داني اشك مي ريخت زير نور كمرنگ ماه براي سرباز بي نشانش ، نمي دانم تا كي چشمش به در خيره مي ماند اين دختر. پدر لقمه گرفت برايت . تو اما محو شيشه تلويزيون بودي و نمي ديدي پدر بارها تعارفت مي كند ، كه بخور يخ مي كند . تو از مادر حال خاتون را پرسيدي و مادرم گفت كه داروهايش گران است و مرگش نزديك . گفت حتي سيب زميني هم گيرشان نمي آيد . تو گفتي نمي تواني ببخشي و پدر گفت نمي تواند ببخشد و مريم گفت نمي تواند ببخشد و مادر فقط اشك ريخت

ديشب خوابم را ديدي كه از خاوران آمده بودم بيرون و با انگشت گورم را نشانت مي دادم . ديدي كه ديگر جاي دستانش روي گلويم نيست . ديشب بي ترس گلويم را بوسيدي وتا ميدان آزادي باهم رقصيديم . تو مي خواستي باز باورت كنم . تو از مرگ نخواندي، تو مثل هميشه باور داشتي به فردا . تو نمي دانستي كه باز راهمان شوره زار است . دستانت را سخت فشار دادم و خواستم بمانی و نروی..گفتم اینها گرگ اند در پوستین دوست . تو گفتی نمی توانی ببخشی و من باز به گورم برگشتم

ديشب از خواب پريدي .. بالشت خيس بود ، خيس خيس . صداي قرآن مي آمد و تو آماده مي شدي بروي كارخانه . صداي زنگ تلفن مادر تو را از حال و هواي خواب ديشب بيرون آورد . مادر گفت تمام شد

نمي تواني ببخشي

سالها بعد هم نمي تواني ببخشي

سالها بعد كه عزت را در دانشگاه مي كشند هم باز كلاهت را مي گذاري سرت و راهي مي شوي تا اميرآباد
سالها بعد هم نمي تواني ببخشي
من اما ديگر به اين گور عادت كرده ام
مادر پير شده . خواهرم بيوه . خاتون مرده و پدر از هزار درد به خود مي پيچد
تو مي نويسي ، تند و سرشار

تو هنوز نبخشيدي

شهريور ها مي آيند ومي روند

خرداد ها مي آيند و مي روند

تو هنوز نبخشيدي
اما اينجا سال هاست زمستان است
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin