Saturday, June 28, 2008

دیگر سیمانی این شهر و کوچه های فقر رمق شعر عاشقانه گفتن را از من گرفته ...از من شعر نخواه عزیز بوی فاضلاب می آید و کفتر باز پشت بام خانه ام یقه پیرمرد همسایه را گرفته که نگاه چپ به همخوابه دو شنبه هایش انداخته و پیر مرد قسم می خورد که چشم به شیشه بانک در انتظار اوراق عدالت بوده ! سر می کشم یک قلپ از چای کشمیری صبح سه شنبه ام را و روی لبه پنجره می نشینم و گزارشم را تصحیح می کنم .چه تنهایی شگفتی است با تو بودن . مشت های کفتر باز روی صورت پیرمرد خالی می شود .باران میزند و خونابه ها درون جوی سر می خورد تا ته جنوب شهر. حاجی از مکه برگشته و گوسپندی آن سوی شیشه جان می دهد و ایسحاق و اسماعیل بر سر گوسفندی جدال می کنند که قرار است جای سر آنها ذبح شود .زنجبیل ها چه طعم تندی دارند در این چای داغ . .پیرمرد ناله ای می کند .کفتر ها از روی پشت بام پر می زنند. چیزی درونم خالی می شود و خنده های تو روی مردمک چشمانم محو می شود. پر های کفتر ها روی خونابه ها جاری است و من فکر می کنم به زنانی که خواب سیب می بینند ، به دخترکانی فکر می کنم که بکارت دریده شان روزی مردانی است که یا الله را غلیظ تر از پیامبر می گویند. گلوی پیرمرد زیر چکمه های کفتر باز پشت بام خانه ام خرخر می کند و من به خر عیسی فکر می کنم .آهی می کشد پیرمرد .رگبار تندی است. مشت می کوبد بر پنجره ها .باد می پیچد در پرچم ها .صف بانک طولانی شده و رسیده تا دم خونابه های گوسپند حاجی .ماشین ها بوق می زنند . خونابه ها می روند تا ته خانی آباد .یک قلپ دیگر چای .سفیدی چشم های پیرمرد رو به پرچم ها یی ست که قد تمام تاریخ دروغگوست.کفتر باز لگد می گذارد روی دهان پیرمرد .خط آخر را می خوانم . "دستان من از نگاه تو سرشار است" . خون روی آسفالت دمل می بندد . و بوی کریه نگاه مردی که می گذرد .باد می آید و پرچم ها . صدای صلوات در کوچه می آید و بوی اسفند می پیچد در فضا. کفتر باز پشت بام خانه ام می رود روی خر پشتک .ماشین ها قفل کرده اند .صدای بوق می آید و آژیر آمبولانس و پلیس ترس غروب پنج شنبه مرگ بابا را در دلم پر می کند .تکیه می دهم به دیوار .از اول می خوانم گزارش را.صدای پر کفتر ها وکاغذهای پاره .باران میزند و آب چک چک می کند از سقف .کاسه ای می گذارم زیر چکه ها ..خون گوسپند حاجی و گلوی پیرمرد در هم می غلطند و کاغذهای دفترم را خون می گیردخم می شوم روی کاسه .خون می چکد از سقف،و منیژه آخرین کودک سقط کرده اش را لای روزنامه صبح تهران می پیچدو پرتاب می کند کف خیابان .روی اوراق عدالت چرک نویس می کنم شعر آخرم را.فقط برای تو
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, June 22, 2008


من هرگز به هيچ فال قهوه اي ايمان نياوردم

حتي وقتي تو را نشان ام داد كه مي رفتي

ومن اشك نمي ريختم
و آرام تر از هميشه

قهوه ام را روي صندلي لهستاني ساده اي سر مي كشيدم

ومزامير مي خواندم

و از پنجره به بچه هاي بازيگوشي نگاه مي كردم

كه لي لي كنان

به سنگ زندگي ضربه مي زدند

من هرگز به هيچ فال قهوه اي ايمان نياوردم

حتي وقتي فال گير گفت
در آينه كسي منتظر توست


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, June 16, 2008


مغالطه بزرگ زندگي اين است كه فكر مي كنيم زنده ايم . ما بي خود به عده اي نام هنرمند مي دهيم و بقيه مردم را كاسب ، خياط ، پزشك ، كارگر و .. خطاب مي كنيم . به نظر من اتفاقا نود در صد مردم اين كره خاكي هنرمند اند ، آنها كه ياد گرفته اند وقتي قلبشان مچاله مي شود از ته دل بخندند و مهماني هاي مجلل بدهند ، آنها كه ياد گرفته اند وقتي گور عشق شان را با ناخن هاي خودشان مي كنند با همان ناخن ها مرغ كباب شده اي را به دونيم كنند و به نيش بكشند. آنها كه ياد گرفته اند با همان چشماني كه گريسته اند به صورت كساني زل بزنند وبا‌ كساني هم مشرب شوند كه اشك را آبي شور مي دادند كه گاه براي شستشوي چشم لازم است

ما بيش از آنچه فكرمي كنيم هنرپيشه هاي ساده دل داريم كه هيچ كدامشان مدرك دانشگاهي ندارند. هيچ كدام شان در كلاس هاي آزاد امين تارخ و يا داريوش ارجمند شركت نكرده اند . هيچ كدام شان سوگلي بهرام بيضايي نيستند . هيچ كدام شان با سمندريان دم خور نبوده اند . اما وقتي روبروي دوربين زندگي مي روند انگار نه انگار كه هرگز هنر پيشه نبوده اند. وقتي زل مي زنند و دروغ مي گويند به شيريني اين حقيقت خواهي خنديد و باور خواهي كرد كه آنها زنده اند و تو مرده اي


من اما ياد نگرفتم زندگي كنم چون ياد نگرفتم زنذه باشم ، چون ياد نگرفته ام به دستان كسي دخيل ببندم كه مي دانم سال هاست مرده است .مگر مي شود تنهايي را گم كرد ؟ مگر مي شود سرگشتي را انكار كرد؟ مگر مي شود در ميان جمعي كه براي مردن خود مي خندند خنديد ؟ در خانه خيال هاي آنها خواب ديد ؟‌مگر مي شود زنده بود در شهري كه همه در آن مرده اند ؟

مگر همه به مرده ها دخيل نمي بندند ؟

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, June 06, 2008


بلند مي شوم . دور و برم خالي است . اتاق نه تاريك است و نه روشن . چراغ مهتابي خاك گرفته مدام قطع و وصل مي شود . اتاق بوي نم مي دهد و گاهي بوي شاش مانده روي ملحفه هاي كهنه . نگاهم به صورت معصوم اش مي افتد و پرستاري كه بالاي سرم برگه ترخيص را برايم آورده . زن ميان سال چاقي است با صورت گندم گون و چشم هاي قهوه اي . موهايش را مش زردي كرده و حلقه ازدواجش زرد تندي است كه نگاهم مدام به آن مي افتد. لبخند كه مي زند دندان هايش رديف نيستند . آهسته دست اش را روي شانه ام مي گذارد و مي گويد :"‌زن قوي هستي . تا به حال نديده بودم زني اين طور درد را تحمل كند. خدا برايت حفظ اش كند ."

و بعد مكثي مي كند و پتوي آبي رنگ را دور او مي پيچد و آرام مي گويد : "‌كسي را نداري ؟ اينجا غريبه اي نه ؟ از كجا مي آيي ؟ "

آب گلويم را قورت مي دهم . تو روبرويم ايستاده اي. نزديك تر از آنچه بشود فكرش را كرد. نمي دانم در اين صحرا چه مي كنيم . شب است و من سعي مي كنم بخوابم . فردا بايد از هم جدا شويم . در چشم هايت ترس عجيبي دو دو مي زند. از كنار آتش بلند مي شويم . چادر تاريك تر از هر نقطه اي در عالم است كه مي شود فكرش را كرد. تابه حال در چنين تاريكي محضي نبوده ام. تو مي گويي مثل سرنوشت مي ماند. خوابم نمي برد و به تو فكر مي كنم

پرستار نگاهش را از نگاهم بر نمي دارد. او را كه در آغوشم مي گذارد سر زانوهايم تيرمي كشند . سري تكان مي دهم و از زن خداحافظي مي كنم

دست كه مي كنم در جيبم جز پول خرد چيزي ندارم . هر چه بود براي بيمارستان رفت . اولين اتوبوسي كه مي رسد سوار مي شوم . از پنجره به بيرون زل مي زنم وآدم هايي كه با سرعت خود را به اتوبوس مي رسانند. حسود مي شوم . نفرت تمام وجودم را مي گيرد . بغضم مي گيرد. نفسي عميق مي كشم و به ديوار نوشته هاي انقلابي زل مي زنم

اين انقلاب بي نام خميني در هيچ جاي جهان شناخته شده نيست


اتوبوس پر مي شود از آدم هاي رنگ و وا رنگ ، از زن هاي چاق و چادري ،‌از دخترهاي هفت قلم آرايش كرده ،‌از مردهاي خسته،‌معتادها، پيرمردهاي تنها. ازتو . نه اينكه تو نيستي . چرا گم شده اي ؟‌به من بگو كجايي لعنتي ؟ مگر قرار نبود اين بچه روياي خيلي ها را تعبير كند.مرد بلند مي شود كه پيرمرد بنشيند و تو با ماشين ات از كنار اتوبوس رد مي شوي . هر چه مي كوبم به شيشه انگار فايده اي ندارد . هيچ كس هم نمي شنود. مردم انگار همه خوابند ولي چشم هايشان باز است

جوانك بيست و هفت - هشت ساله اي با دو كيسه بزرگ اسكاچ هم سوار مي شود . درست روبروي من مي ايستد و سرفه مي كند. او را در پتوي آبي اش مي پيچم و تازه مي فهمم دختر را آبي نمي پوشانند. زني كه كنارم نشسته مي پرسد چند وقت اش است و من بي اعتنا مي گويم يك روز و هفت ساعت و چهل دقيقه و زن مات و مبهوت نگاهم مي كند... از بيمارستان يك راست سوار اين اتوبوس شلوغ شده اي ؟ شوهرت كو ؟ مادرت ؟ كسي را نداري ؟ چطور از بيمارستان خارج اش كردي اگر شوهر نداري ؟


چقدر سوال مي كند. پتو را از صورتش بر مي دارم مژه هاي سياه بلندي دارد و صورتش نه سرخ است و نه سفيد. داد مي كشم سر زنيكه پتياره . نه خانوم جان كسي را ندارد . مي خواهي بشنوي ولد زناست ؟ نه نيست . بچه حلال زاده است .... نمي خواهم اشك بريزم

جوانك شروع مي كند حرف زدن. جمله اولش مرا از فكركردن به تو خلاص مي كند... زندگي يعني اسكاچ ...مي دانيد چرا ؟‌توضيح مي دهم برايتان . شما با غذا زنده ايد . غذا است كه به شما انرژي مي دهد . با انرژي كه بدست مي آوريد كار مي كنيد ، عاشق مي شويد ، مخ مي زنيد ، مختان را مي زنند ، ازدواج مي كنيد ، بچه دار مي شويد و... همه اينها از غذا خوردن است . خب سوال من اين است غذا را در چي درست مي كنيد ؟ آهان درست است قابلمه . در چي مي خوريد ؟ ظرف . خب اگر اسكاچ و ابر نباشد شما ظرف تميز نخواهيد داشت و در نتيجه غذا هم نيست و خواهيد مرد . پس زندگي يعني اسكاچ . كسي اعتراض دارد. ول كنيد اين حرف ها راكه زندگي يعني عشق ، يعني تو .. يعني..زندگي يعني اسكاچ

زندگي يعني اسكاچ . سرم را دولا مي كنم تا اشك هايم را كسي نبيند يك قطره اشك مي افتد روي صورت طفل معصوم ، شايد اولين هديه مادرش را هيچ وقت فراموش نكند. شايد همين الان كه اين اشك روي پوست تر و تازه اش افتاد همه رنج هاي دنيارا به ارثيه برده باشد . شايد... تكان مي خورد و آرام چشم هايش باز مي شوند
مي بيني مادر زندگي يعني اسكاچ . يادت نرود

اسكاچ فروش اصرار مي كند از او خريد كنندو باز داد مي كشد ..مي دانيد چند نفر آرزو دارند جاي من باشند؟ اصلا مي دانيد چند نفر از شما زن ها مي خواهيد من نان آورتان باشم ؟ من مي دانم خيلي از مادر ها آرزو مي كردند من پسرشان بودم . من اين را در نگاه شما جوان هاي اتوبوس مي خوانم ... اصلا مي دانيد خدا چقدر از من راضي است . او به من افتخار مي كند كه مال حلال براي زن و بچه ام مي برم . او هميشه به من افتخار مي كند. مي خواهيد نخريد نخريد تازه هشت صبج است تا ده شب كلي اسكاچ خواهم فروخت ... مي دانم خيلي هايتان آرزو مي كنيد جاي من بوديد

نوزادم انگار عروسكي بي جان است. آرام در پتوي آبي رنگ خود كز كرده است . نمي دانم مي خواهم چه اسمي به رويش بگذارم.همه اسم هايي كه قبلا دوست داشتم الان برايم بي اعتبارند. آدم هايي كه آن اسم ها را داشتند. هيچ اسمي به ذهنم نمي رسد. اتوبوس كه نگه مي دارد اسكاچ فروش كيسه ها را روي دوشش مي گذارد تا برود و من كودكم را در آغوش مي گيرم تا پياده شوم. همهمه اتوبوس را پر كرده يكي داد مي كشد كه جنگ شده . ديگري اما اصرار دارد به همه ثابت كند انقلاب شده ، پيرمردي كراواتي وسط اتوبوس وشگن مي زند. دخترها روسري هايشان را اول از همه بر داشته اند. درهاي اتوبوس را بسته اند و نمي شود نفس كشيد .اسكاچ فروش ميان زنان گير كرده است .و داد مي كشد در را باز كنند.مردم به كيسه هاي او حمله كرده اند و هركس اسكاچي در دست دارد . يكي جيغ مي كشد ، ديگري گيس زن جواني را مي كشد و اسكاچ خودش را مي خواهد . بيرون اتوبوس طوفان شده انگار . تو رد مي شوي با ماشين ات، تمام شيشه هاي ماشين تو خرد شده اند . من باز به شيشه مي كوبم و تو باز مرا نمي بيني . من باز فرياد مي زنم لعنتي و تو باز فقط روبرويت را نگاه مي كني. مي كوبم مي كوبم ولي شيشه ها نمي شكنند. صدايم به خودم هم نمي رسد. دستانم را مي چسبانم به پيكر نحيف اش . جمعيت هل ام مي دهند . او گريه مي كند . او گريه مي كند . من مي ترسم. از اين تنهايي مي ترسم . تو را به خدا درها را باز كنيد .پتو از روي تن اش مي افتد. جمعيت به هم مي خورند. كودك ام، طفل ام ميان جمعيت گير مي كند . نمي توانم تكان بخورم. او مي افتد.نمي بينمش جيغ مي كشد اما صدايش انگار در ميان جمع خفه مي شود .جمعيت بهم مي خورند . نعره مي كشم . گريبان چاك مي كنم . ميان پاي زنان دنبال اش مي گردم . ياد تو مي افتم . مثل سرنوشت مي ماند تاريكي اين چادر . زني بلند اش مي كند، پيچيده است او را در پارچه نوشته اي كه در بيمارستان روبروي اتاقم بود... امريكا هيچ غلطي نمي تواند بكند . زن او را بالا گرفته است و فرياد مي زند اين بچه كه انگشت ندارد مال كيست؟

پي نوشت: نادر ابراهيمي در گذشت ، خالق بار ديگر شهري كه دوستش مي داشتم كتابي كه ساعت ها با خط به خط آن زيستم ...يادم نمي رود هر وقت كسي مي خواست طعنه اي روانه ام كند يك خط از اين كتاب را برايم مي نوشت و من مدام خودم را با هليا مقايسه مي كردم و بعد مي ديدم هيچ شباهتي با هلياي نادر ندارم
هلیا
من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه یی بیافرینم
باور کن
من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم - کودکانه و ساده و روستایی
من از دوست داشتن، فقط لحظه ها را می خواستم
آن لحظه یی که تو را به نام می نامیدم
آن لحظه یی که خاکستری گذارای زمین در میان موج جوشان مه، رطوبتی سحر گاهی داشت
آن لحظه یی که در باطل اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانه یی می چرخید
لحظه ی رنگین زنان چای چین
لحظه ی فروتن چای خانه های گرم، در گذرگاه شبلحظه ی نظارت سر سختانه ی ناظری ناشناس بر گذر سکون
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم
من برای گریستن نبود که خواندم
من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت می خواستم
من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک
دوست داشتن را چون ساده ترین جامه ی کامل عید کودکان می شناختم
هلیا
تو زیستن در لحظه ها را بیاموز
واز جمیع فرداها پیکر کینه توز بطالت را میافرین
مرگ، سخن دیگرست
مرگ،سخن ساده یست
ومن دیگر برای تو از نهایت، سخن نخواهم گفت که چه سوکوارانه است تمام پایان ها
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, June 02, 2008


برگ برگ

تاریخ بی تو چیزی کم داشت

وقتی از سطر سطرش خون می چکید

وتو هنوز خط آخر را ننوشته بودی

تاریخ بی تو چیزی کم داشت

وقتی پابرهنگان

در سطر آخر تاریخ تو

عریانی خود را با خون جشن گرفتند

وتو هنوز بر طبل جنگ می کوبیدی

تاریخ بی تو تاریخ نبود

افسانه زیبایی بود که مادربزرگ ها هر شب به گوشمان می خواندند

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin