Saturday, December 29, 2007


نون مي خواهد براي رفتن جدولي بكشيم . سراشيبي نياوران را مثل دوتا آهوي از بند رها شده مي دويم. نون رهاتر از آن است كه فكرش را مي شود كرد . فرم پذيرش دانشگاه و تمام مداركي را كه جمع كرده بودم پاره مي كنم و چنان با لذت اسم خودم را ريز ريز مي كنم كه لذت اش تا مدتها سرخوشم مي كند و بعد با خيال راحت پاهايم را روي هم مي اندازم و سيبي گازمي زنم و به صورت مجري بي بي سي كه از اخبار پاكستان و مرگ بوتو مي گويد زل مي زنم و با خودم مي گويم هيچ وقت دوست ندارم مجري يك شبكه تلويزيوني بشوم و حرف هاي ديكته شده كسي را بخوانم . بعد باز دفترچه ام را بازمي كنم و به خط خطي هاي نون نگاه مي كنم. به نون گفتم آخرين باري كه كلي اشك ريختم چهارشنبه بود و گفتم حال ام اصلا خوش نبود و بعد گفتم داشتم خفه مي شدم. نون گفت كه اوهم آخرين باري كه گريه كرده يادش مي آيد و بعد گفت وقتي هري پاتر تمام شد يك هفته گريه كرده بود. بين هري پاتر و مردي كه من بخاطر ش اشك مي ريختم هيچ ربط معنايي وجود نداشت اما او حق داشت براي هري پاتر گريه كند و اينكه ديگر قصه اي نيست تا به بچه ها ياد دهد دوستي بهترين هديه خداست و انسان ها بايد باهم مهربان باشند

نون قرار است در يك نمايش بازي كند و به من مي گويد دوست دارد نقش جادو گر را بازي مي كرد اما به او نقش يك جهانگرد را داده اند.نون زياد حرف مي زند اما انگار مغزش در حال انفجار است و اين كلمات را بايد به كسي ديگر تحويل بدهد

من دوست دارم تا صبح از صحراي گبي در مغولستان و گنجي كه آنجا مدفون است براي نون بگويم و اينكه با يد رفت ...مي روم ديگر جايز نيست. نون مي خندد و مي گويد در صحراي مغولستان حتما فاميل هايش را پيدا خواهد كرد

نون سرشار از زندگي است و با خنده مي گويد دوست ندارد يك جا بماند و به كسي دل ببندد

مي گويد اما اگر نيمه اش را پيدا كند هر كاري خواهد كرد. بعد با خنده مي گويد نيمه من يك اسكاتلندي است، نه يك برزيلي در استواست و ريز ريز مي خندد

مي گويم نيمه ها هميشه در راه هاي دور نيستند شايد نجات دهنده همين حوالي باشد.و با انگشت به برج ميلاد كه در تيررس نگاه مان است اشاره مي كنم و مي گويم اين برج شايد زبان باز كند آنوقت ديگر نجات دهنده در گور نخواهد خفت ...نون مي گويد نجات دهنده بايد خودش هم كمك بخواهد تا بتواند نيمه آدمي باشد
من به نون مي گويم شرح گلشن راز شيخ محمود شبستري را كه تمام كنم هري پاتر را با او شروع خواهم كرد
زنگ را مي زنند
پی نوشت
این هم شعری از لئوناردوآلیشان ترجمه احمد شاملو
در گلوگاهِ من درختِ سیبی هست
که از آن مردی رابر دار کرده‌اند
اگر دهان می‌گشایم و روی می‌گردانی
بگردان
،اما به قِدمَتِ عشق سوگند
که تباهیِ من از مِی و افیون نیست
.اوست که در گلوگاهم آویخته است
ومی‌پوسد آرام آرام

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, December 26, 2007


همه داستان اعدام هاي سال هاي اول انقلاب را بارها و بارها شنيده ايم . همه شنيده ايم كه در آن روزها بسياري از فرزندان مسئولين نظام هم چوبه دار را بوسيدند يا به زندانهاي طولاني مدت گرفتار شدند. همه قصه نوه آيت الله خميني ، شوهر خواهر رهبري فعلي ، پسر آيت الله مشكيني و... را بارها و بارها شنيده ايم. از آن سو همه داستان پسر واعظ طبسي ، محسن رضايي و... را نيز در سالهاي اخير شنيده ايم.

پذيرفتن اينكه آرمان هاي انقلاب حس پدرانه را سركوب مي كند تا فرزند را بالاي دار ببيند قابل قبول نيست چون اگر بر پايه خود دين اسلام و سيره نبوي قرار به شاهد آوردن باشد ابوجهل و ابوسفيان و ... در جريان فتح مكه بخشيده شدند و پيامبر براي نجات جان دخترش زينب كه همسريكي از كفار مكه بود و در دست مسلمانان اسير حاضر شد ازيك پيروزي حتمي بگذرد. پس نمي توان آرمان را پيراهن عثمان كرد كه وا ملتا ما به دليل ايمان راسخ مان به اسلام و انقلاب و آرمان هايش حتي فرزند داديم. آنچه در اين ميان محل استناد و توجه است همان حفظ قدرت و شهوت به قدرت خواهي است كه البته اصلا قرار نيست ذم آن گفته شود.آنچه مساله قدرت طلبي را در جامعه اي مثل ايران ودر مقايسه با كشور هايي كه مبتني بر دموكراسي اداره مي شوند بغرنج و مساله ساز مي كند عشيره اي اداره شدن اين سرزمين و الله بختكي رفتار كردن در آن است . اينجا هنوز كدخدا دارد و داروغه و جلاد و امين الكتاب و خواجه حرم سرا . اينجا هنوز با تهديد و ارعاب خانواده هاي زندانياني كه نزديك به يك ماه است از فرزندان خود خبر ندارند ساكت مي كنند و آدم ربايي جزو مرام و مسلك حاكم باشي است . در امريكا و بريتانياي كبير و فلان وبهمان كشور مترقي نيز شهوت قدرت در ذات انسان هايش وجود دارد اما طريقه برآوردن اين شهوت آدم ربايي ، تهديد مادر يك زنداني و يا نگه داشتن جواني در سياه چال ها و بي خبر گذاشتن پدر ومادرش از حال وي نيست. ابزار ها و اهداف رفع تشنگي زايد الوصف نوع بشر در ممالك راقيه در خصوص امر قدرت مصلحت عمومي جامعه، ترقي و بهبود وضعيت اقتصادي -اجتماعي كشور و مبارزه براي اصلاح امور است

الان 24 روز از زمان اولين دستگيري هاي فعالين چپ مي گذرد، هرچند اراده اي در چپ وجود دارد كه مايل است زمان اين بازداشت ها طولاني تر شود و بدش نمي آيد شهيدي از ميان اين بازداشت شدگان تقديم باورهاي لنينستي گردد تا جريان چپ هويت مستقل خود را بازيابد اما نگراني ديگر جريان ها، اعم از چپ و غير چپ از روند ادامه اين پروژه، لطمه ديدن كساني است كه اينك حتي پس از 24 روز تماسي با خانه نداشته اند.اين در حالي است كه نماينده مجلس تلاش مي كند با ارعاب مادران و پدران اين جوانان تمام كانال هاي اطلاعت رساني در خصوص آنها را مسدود كرده و فضا را رعب انگيز جلوه دهد
ادامه بازداشت ها در سلول هاي انفرادي براي گرفتن اقرار از زندانيان است، اقراري كه با زور و ارعاب و شكنجه و بي خوابي دادن حاصل شود به اندازه قدرت اقرار گيرندگان پوشالي است


گنجشكك اشي مشي هنوز هم بر لب بوم حاكم باشي مي نشيند
و قصه اش هنوز قرنهاست زمزمه مادران و كودكان و مردمي است كه از ظلم قصاب باشي به جان آمده اند
گنجشكك اشي مشي ما نمي گوييم لب بوم مان نشين، آقاي محمدي نماينده مجلس مي گويد لب بوم ما نشين

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, December 24, 2007


باورم را پاشويه كن

تمام تن ايما نم درد مي كند

بعد از آخرين سياه سرفه عاشقي

به من بگو تا كي بايد روي عقربه هاي ساعت
زندگي را سرگردان كنم
و دنبال كنم رفتن هایت را؟
به من بگو كي اين دو عقربه
روي هم مماس مي شوند؟
به من بگو

کی دری باز خواهد شد

و جوجه سرخوش ساعت ديواري
فرياد خواهد زد

صبحي ديگر در راه است؟




پی نوشت


انگار تمام مسیر این بیست و شش سال عمرم را دویده ام . می خواهم فریاد بزنم می بینم صدایم به دیوارهای روبرویم می خورد و بر می گردد. خودم نیستم انگار. از هشت صبح تا یازده شب که بر می گردم دوباره به خانه یک لحظه حتی نمی توانم فکر کنم به خودم. او رفته است و نیست. هیچ جوابی از پشت خطوط به گوش نمی رسد. مشترک مورد نظر .... زل می زنم گاه به عابران که هر کدام داستانی برای خود دارند و با داستان من غریبه اند. داستانی که در آن سرگشتگی به متن اصلی الصاق شده است

من خسته ام خیلی زیاد

پی نوشت دوم
اکبر رادی روای مرگ در پاییز درگذشت تا باز ببینیم چه بی سرمایه می شویم هر زمان
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Sunday, December 23, 2007


اگر شعري روي يك دستمال كاغذي ديديد كه با خطي خوش نوشته شده بود و در يك كافه معمولي در يك قسمت مركزي شهر روي شيشه يك ميز سرگردان بود حتما آن را يادداشت كنيد . امروز وقتي مغزم از يك سري وا‍‍ژگان كهنه شاكي بود و از دلهره اي كبره بسته بيزار چشمم به اين شعر افتاد روي همان ميز سرگردان كه يك سرش چپي ها نشسته بودند و يك سرش ليبرال ها و در ميانه من كه با هيچ خاطره اي رفيق نبودم


پنجره ها وا مي شوند

پنجره ها بسته مي شوند

پنجره ها وابسته مي شوند


پي نوشت: نگراني ها در مورد بچه هاي بازداشت شده هنوز وجود دارد خصوصا در مورد اخباري كه در مورد سعيد حبيبي وجود دارد. حتي اگر اين اخبار را شايعه اي بيش ندانيم حاكميت بايد براي ابطال اين شايعات حداقل به سعيد و دوستانش اجاره تماس با خانواده هايشان را بدهد . اين طبيعي ترين و اوليه ترين حق يك زنداني است
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, December 21, 2007


خواجه در حومه مستراحی ساخت


تا بگویند ذکر او از پس


هر که می رید اندرو می گفت


توشه آخرت همینش بس

*****

فردا شترت رابفروش و يك اسب بخر ، شترها خائن هستند، هزاران كيلومتر راه مي روند بدون اينكه هيچ نشانه اي از خستگي در آنها ظاهر شود . بعد ناگهان به زانو در مي آيند و مي ميرند. اسب ها كم كم خسته مي شوند وهميشه مي داني چقدر از آنها توقع داشته باشي و چه زماني ممكن است بميرند...كيمياگر


انگار متولد شدم امروز...تقويم هاي ديواري اينگونه مي گويند

طعنه ها را مي شنوم

انگار عاشق بودم همين روزها

من اما با يك نمي دانم بزرگ به خواب مي روم

ديگر چه فرق مي كند چه بنامندم وقتي تو نيستي

بگذرد امسال هم

چه فرقي مي كند امسال با سالهايي كه گذشت؟
اين نكبت خيالي كه به خاطر ش بايد عصمت عاشقي ام نفرين شود نمي خواهم
اين دنيا مال خودتان
تقويم ها مي گويند انگار متولد شده ام امروز
تلفن زنگ مي خورد
قسط آخر را كه بدهم
مي روم
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, December 18, 2007


هروله می کنم میان بغض هایم

شاید در هرم نفس های به شماره افتاده ام

زمزمی بجوشد بر بیابان باورت

که هاجری شده ام تبعیدی صفا و مروه نگاه ابراهیم

در بتخانه ای که قرار است
کعبه شود
پی نوشت
مثل کابوس به جانم می افتد صدای بوق های ممتد
صدای آدم های ناشناس
سایه های مرئی و نامرئی
از پشت در تا سر کار
تنهایی دمل بسته در شهری که
برج هایش
آدم هایش
ماشین هایش
مردهایش
زن هایش
و خاطراتش
با من غریبه اند و تنها رهایم کرده اند
در ترسی که باید با آن تنهایی ام را جشن بگیرم
هر جا که می روم
پشت دیوارهای خانه ای که حالا می خواهم دیگر به آن پا نگذارم
صدایی ناشناس از رفتن می گوید
باور کنید او خود کشی نکرده است
من مطمئنم
سعید خودکشی نمی کند این خودکشی ها ی زندانی، بازی سعید امامی ها و طفلان نوباوه اوست
سعید خودکشی نمی کند
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, December 14, 2007


چند ماه پيش بود كه دختر چه گوارا به دعوت نيروهاي اصول گراي دانشجويي به ايران آمد تا در همايشي به عنوان چه مثل چمران شركت كند. آن روز روز مفتضحي براي ميزبانان دختر مبارز كوبايي شد. در حالي كه مجريان برنامه تمام تلاش خود را معطوف به ايماني بودن چه گوارا كرده بودند وسعي داشتند صليبي بر گردن او بياندازند و اگر مي شد متمايل به فقه شيعه اثني عشري معرفي اش كنند دختر مبارز پاي ميكروفن رفت و از خداي پدرش با عنوان مردم و فيدل و آرمان هاي كمونيسم نام برد و اعلام كرد پدرش به هيچ ماوراء الطبيعه اي ايمان نداشته است. اين افتضاح باعث شد دختر قهرمان كوبايي در ماشيني با شيشه هاي دودي رهسپار سفارت كوبا شود و چه ديگر مثل چمران نباشد و اگر مي شد به خاطر اين كفر گويي اش به اوين مي بردنش. بخت يار دختر چه گوارا بود و توانست جان سالم به در برد. همان روزها دانشجويان انجمن هاي اسلامي از مداراي قوه قضاييه با مجريان برنامه اظهار شگفتي كردند و اعلام داشتند اگر اين اتفاق در برنامه نيروهاي دگر انديش پيش مي آمد قطعا دستگاه قضايي برخوردي شديد با آنها مي كرد ولي اينك كه اصول گرايان اين افتضاح را به بار آورده اند سكوت فضا را گرفته است




الان 13 روز است كه دانشجويان و فعالين چپ در زندان اند. اخبار حاكي از شكنجه آنان است . مي گويند تعدادي از آنها از جمله سعيد در اختيار اطلاعات سپاه قرار گرفته اند. شدت شكنجه ها به حدي بوده است كه بارها اين افراد را به بهداري زندان منتقل كرده اند
هرچند بر آرمان سعيد و رفقايش نيستم و اصولا با روش مبارزاتي شان مخالفم و فكر مي كنم اين جامعه بيمار نياز به درمان هاي ريشه اي تر از مبارزه سياسي دارد اما معتقدم زندان و شكنجه مخلوق جانيان تاريخ است كه هر صدايي را خفه مي كنند تا صداي خود را رساتر بشنوند

چه چه مثل چمران باشد و چه نباشد ، چه چه ماركسيست باشد چه كاتوليك ، چه چه به آرمان هاي اسلام ايمان داشته باشد چه نداشته باشد ايستاده مي ميرد! شكنجه لازم نيست جلاد . مردان ايستاده مي ميرند و جلوي تابوي خوف ناك تو خم نخواهند شد.من مطمئنم


ميان دست نوشته هاي سعيد اين شعر را پيدا كردم، در جواب سوالم كه هميشه از او مي پرسيدم


اگر در زندان بريدي ؟ اين آرمان توست كه زير سوال خواهد رفت نه خودت، آرماني كه بخاطرش خيلي آرزوهايت را از دست دادي و از خيلي چيزها دست شستي


نوشته بود


وارطان ! بهار خنده زد و ارغوان شكفت

در خانه ، زير پنجره گل داد ياس پير

دست از گمان بدار

با مرگ نحس پنجه ميفكن

بودن به از نبوده شدن خاصه در بهار


وارطان سخن نگفت

سرفراز

دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت


وارطان سخن بگو

مرغ سكوت ، جوجه مرگي فجيع را

در آشيان به بيضه نشسته ست

وارطان سخن نگفت

چو خورشيد

از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت


**

وارطان سخن نگفت

وارطان ستاره بود

يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت

وارطان سخن نگفت

وارطان بنفشه بود

گل داد و

مژده داد زمستان شكست

و

رفت

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, December 13, 2007


این روزها هوا سرد است . کسی می گوید باید به فکر شمعدانی ها بود که سرما نزنند.تو نیستی . پشت پنجره یک ردیف کفتر چاهی نشسته اند. دنبال خبری از تو می گردم بین بال هایشان . اتاق بوی عود می دهد . بچه ها سردشان شده . کسی نیست این حوالی که دلش برای دست های بچه ها گل بچیند و به شمع دانی ها آب بدهد. نشسته ام روبروی پنجره ای که می گوید تو نیستی و بچه ها سردشان است و من به قاب عکس های خالی نگاه می کنم و می خوانم

من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهء خوشبخت بنگرم


******
پی نوشت اول


نمایشگاه آثار عکاسی 6 کودک کار و خیابان از سوی جمعیت دفاع از کودکان کارو خیابان از امروز پنج شنبه 22 آذر لغایت30 آذر در فرهنگسرای ارسباران برگزار می شود. این بچه ها همچنین روزهای شنبه و یکشنبه 24 و 25 آذر در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران به روی صحنه می روند تا نمایشی به نفع موسسه خود برگزار کنند. این نمایش در دو سانس 1- 2 بعد از ظهر و همچنین 6- 7 بعد ازظهراجرا خواهد شد. حضورتان را انتظار می کشیم


پی نوشت دوم
الان که دارم می نویسم احمدرضا احمدی در اتاق کارمان نشسته است. سانس اول کنسرت گروه موسیقی آوین که دختر وی ماهور در آن تار می نوازد و امشب به فرامرز پایور تقدیم شده است نیز در حال اجراست
با خنده ای شیرین برای مان حکایت می گوید و گاه ریز ریز می خندد میان واژگانش . با حالتی غریب می گوید: به استالین گفتند پوشکین نویسنده بزرگی بود به ادبیات روسیه خدمت زیادی کرد ، اگر از وی مجمسه ای بسازید عالی است . شش ماه بعد مجسمه پرده برداری شد. استالین بزرگی ساخته شده بود که داشت کتابی از پوشکین می خواند
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, December 11, 2007


من با صدای پچ پچ همسایه ها خواب می کنم تمام خانه را

من با صدای پچ پچ همسایه ها شب می کنم تمام روز را

من با صدای پچ پچ همسایه ها رج می زنم تمام زمین را

من با صدای پچ پچ همسایه ها زل می زنم تمام زمان را

و به خواب می روم با صدای پچ پچ همسایه ها که نام من در پچ پچ شبانه شان تکرار می شود

من خواب می روم

وقتی که نیستی

وقتی که رفته ای

وقتی که خواب های من

دیگر به خواب نمی ماند

من با صدای پچ پچ پچ همسایه ها
همسایه ها
همسایه ها

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, December 06, 2007


‌در اين غروب پاييزي مثل يك بليط مچاله شده هستم زير باران در ميدان كشتارگاه در دستان مردي در انتظار اتوبوس شركت واحد كه مي ترسد به خانه برود و باز شرمنده كودكان اش باشد كه زير چشم شان از فقر كبود است .خيره نگاه مي كنم به بليط مچاله شده در ايستگاه و دنبال خودم مي گردم و باران آذري كه مي بارد

كسي در اين حوالي مسموم مي داند چه مي گذرد بر خانه اي كه ديگر كوبه ندارد؟ كسي مي داند صداي زوزه گرگان تا پشت ديوارها رسيده است و نجات دهنده در گور خفته است؟ كسي مي داند ديگر پشت اين پنجره به جاي باران ماهي مرده نازل خواهد شد؟

نمي دانم

هوا بس ناجوانمردانه سرد است و من ديگر مثل فروغ به جفت گيري گل ها نمي انديشم. من به جفت گيري گر گها مي انديشم دررخوت اين شهر در بستر جوي هاي خون و زوزه هايي كه پاياني ندارد

گرگها به رقص برخاسته اند اينجا

هوا بس ناجوانمردانه سرد است و انتظار طفلي است كه هر بامداد در شهر به دارش مي كشند و بر دروازه هاي شهر چون عبرتي آويزان اش مي كنند تا عشق حساب كار خودش را بكند


در كوچه باد مي آيد و من به دنبال خانه ام مي گردم كه ديگر كوبه ندارد و مي شنوم كسي مي گويد

دري كه كوبه ندارد كسي نخواهد كوفت ، در انتظار مباش


پي نوشت
ظاهرا قرار است باز سال شصت و هفت تكرار شود تا باز اين جماعت حاكم براي مدتي نفس راحتي بكشند. اما زهي انديشه باطل كه اين بار كسي گول عكس مردي بر ماه را نخواهد خورد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, December 03, 2007



می خواستم چیزی از درد هاي دمل بسته كهن ننویسم ...حداقل برای مدتی ..بقدر کافی از اين جماعت بيزارم که نوشتنم هم نوعی آشفتگی است ...در این زندان، گاه دل آدم بیشتر از همیشه می گیرد ..آري گفته بودم تا چند وقت نمی نویسم... قصد داشتم جز شعر چيزي ننويسم .اما امروز بغضم ترکید ....یاد آذر یکهزار و سیصد و هشتاد و یک افتادم ....حکم اعدام برای استادم آغاجری صادر شده بود و ما نمی توانستيم سکوت کنيم ....باید کاری می کرديم ...همه دانشجویان به خروش آمده بودند و دانشگاهها بهم ریخته بود ...من و چند نفر از دوستان و سعيد ، شب و روزما ن شده بود برنامه برای آزادی استاد . بی خیال از دانشگاه و درس و خانواده فقط به این فکر می کردم که باید کاری کرد ...آن روزهای سرد آذری من هیچ خبری از پدرم نداشتم ...هیچ خبری ...بعد از حمله چند تا لباس شخصی و انصار حزب الله به ما، مخفی شده بودیم .چند روزی ...موبایل هم خاموش بود ...هوا برفی بود و خفه . بعد از چند روز یک لحظه موبایل را روشن کردم تا شماره دوستی را پیدا کنم ....تلفنم زنگ خورد .الو بابایی... سلام خوبی ؟ یه سراغ از ما نگیری ها ؟ کجایی دخترم ؟ دلم برات تنگ شده ؟


خدای من پدرم بود ...او نباید می فهمید من در چه شرایطی هستم . موبایل هم نباید روشن می ماند ... پریدم در حرف بابا و گفتم ...بابا جان بهت زنگ می زنم


باشه بابا ..فقط بدون دلم برات تنگ شده

من گوشی را قطع کردم بدون خداحافظی .....و نمی دانستم که این آخرین بار است که صدای بابا را می شنوم

الو بابا گوشی را بر دار ....بابا منم ...بردار

در قبرستان وقتی نگاهم به صورتش افتاد باز انگار به من مي گفت ...بابا کجایی ما هم دل داریم...این همه برای دیگران یک دقیقه برای بابای خودت . برف مي آمد و من به آخرين ضرب آهنگ هاي صداي او فكر مي كردم


خواهرم گفت ....روز تولدت پدر را به خاک می سپاری دردانه بابا ...کجا بودی تا الآن ..؟ باز هم شعار ...؟ بازهم برای این مردم که لیاقت ندارند از خود گذشتن ؟ باز هم مبارزه سياسي ؟ مبارزه براي آزادي ؟ براي ...و بغض اش تركيد. جوابی نداشتم بگویم ..اشک می ریختم

الو بابایی ...سلام

پدرم را به خاک سپردم و همیشه یک جای دلم کینه داشت ..از خودم ..از حکومت ...از اعتصاب ...از زندان ...از اعدام ...از سياست . از دين مداران نان به نرخ روز خور . از تكبيرة الاحرام هاي بلند مزورانه


ديروز هم سعيد را باز بردند زندان . اين هم يك قصه تكراري شده . بردند او را همان زندان هايي كه آرزو داشت در آنها قدم بگذارد . مي گفت دوست دارد جايي برود كه روزي حنيف نژاد ها و بيژن جزني ها و فروهر ها در آن قدم گذاشته اند. خب به آرزويش رسيد و دوستان اطلاعاتي او را به اين آرزوي ديرينه اش رساندند . نگاه من اما يك لحظه از آذر هشتاد و يك جدا نمي شود و صورت نحيف پدرم كه به خاك اش مي سپرديم و صدايش كه هميشه از گرفتار شدن ما اضطراب داشت. ديروز سعيد را گرفتند و من ديروز به صورت پدر سعيد نگاه مي كردم و روزهاي رفته را ورق مي زدم . مردان ايستاده مي ميرند . به اين باور دارم ،اما آيا اين شهر تمام مردان اش را ايستاده به دار خواهد كشيد يا مردان روزي زانو خواهند زد ؟ نمي خواهم مردان شهر را زانو زده ببينم روزي جلوي اژدهاك ديو سيرت اما آيا همه ايستاده خواهند مرد؟


صداي بوق تلفن در گوشم مي پيچد و باز كسي مي گويد




الو بابایی منم ، بابايي سراغی از ما نمی گیری ؟




پي نوشت




مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin