Saturday, January 26, 2008


سه شنبه بود. همیشه سه شنبه ها را دوست دارم . چه آن موقع که پله های دانشکده ادبیات را دو تا یکی می رفتم تا ببینم امروز شفیعی کدکنی، پیر مرد متین و شاعر گروه ادبیات در باب کدام داستان مثنوی یا کدام حکایت سهرودی می گوید تا آن سه شنبه که او را اولین بار دیدم


سه شنبه سه شنبه بود برای من . پر از حرف های جدید و می دانم روزها را ما خود معنا می بخشیم . ما خود به یک روز روح می دمیم یا در آن به تشییع پیکر مرده باور ها یمان می رویم . هر طور می خواهید فکر کنید من عاشق سه شنبه ها بودم


سه سرباز مسلح ، یک زن چادری ، یک مرد بی سیم به دست ... این ها در همان سه شنبه ای که من دوستش داشتم آمدند و خواستند مدرسه را تعطیل کنند


من از کلاس آمده بودم بیرون و دورم را شاگردهایم گرفته بودند که التماس می کردند توپی بدهم تا بازی کنند ، آن سو تر بچه ها روی گاری قدیمی افتاده گوشه حیاط سوار بودند و میلاد هل شان می داد و دخترها جیغ می کشیدند. عمو حسین تازه آمده بود . دفتر جمیعت که یک گاراژ قدیمی و سرد بود هم پر بود از معلم ها و بچه ها و خاله افسانه هر چند دقیقه یک بار بچه ها را التماس می کرد بروند و بچه ها پا می کوبیدند که توپ می خواهند و ما واقعا توپ نداشتیم




مادر مجید ، بچه به بغل در حالیکه هر لحظه می ترسیدم از ضعف و شدت لاغری از حال برود کودک به بغل آمده بود دنبال مجید و حمید پسرک دیگرش زیر چشم اش کبود بود مثل مادرش ، انگار دیشب باز پدر مجید بی پول بر گشته بوده خانه و کمبود مواد همه عقده اش را روانه مادر و پسر کرده بوده . افسانه رفت تا با مادر مجید حرف بزند. عمو محمود و افشین هم در دفتر جمع بودند و همه با هم می لرزیدیم. آن روز درسی که داده بودم جالب بود. با بچه ها یک قصه نوشته بودیم . جمله اول را نوشتم و خواستم هرکس جمله بعدی را بگوید


هوای سردی بود


و عبدلله گفت


و برف می آمد


و کریم گفت


و گاز خانه ما قطع بود


و روبینا گفت


و ما می لرزیدیم و لباس نداشتیم


و حسن گفت


و من می خواستم بروم فال بفروشم اما برف زیاد بود


و مسیح گفت


و من شال گردن ام را داده بودم به آدم برفی خیالی حیاط خیالی بابایم


و فرامرز خندید و گفت


و آدم برفی جای من فال ها را فروخت


و طیبه گفت


ویک جفت دست کش برای مادرم خرید


و شیبا گفت


اما آدم برفی من زود آب شد و نتوانست بیشتر برایم چیزهای خوب خیالی بیاورد


زن چادری حکم را نشان می دهد. عمو حسین تلاش می کند مجابش کند . همه نگرانیم . پسرک خودش را تکانی می دهد و باز اسلحه اش خودنمایی می کند. بحث ها به درازا کشیده می شود و نازنین می پرسد : خاله یعنی دیگر مدرسه هم بی مدرسه؟


جدال تمام می شود. زن چادری می گوید فردا می آیند و اسلحه بدست رو به من و افشین می کند که از فردا باید دنبال کار بگردید دلم برایتان سوخت


و من انگار که همه بغض این همه ظلم که این روزها بر ما می رود و کک ام نمی گزد را می خواهم سر او خالی کنم داد می کشم که بی مدرسه شدن یک مشت بچه خنده دارد ؟ که این پا برهنه هایی هستند که آرمان های انقلاب فریبتان، حول نام بی نشان آنها شکل گرفته . که این بچه ها هم عین بچه ها ی خود ماهستند . افغانی اند ؟ مهاجرند؟ غیر قانونی در ایران اند ؟ چرا باید از حق خواندن و نوشتن محروم شوند ؟ مگر نه اینکه هر کدام از این بی عدالتی ها و تبعیض ها خود چاقویی می شود که پهلوی کودکان خود ما را می درد؟

و مرد که می ماند می گوید خواهر به جان بچه هایم من هم مامورم و معذور و دیگر اسلحه اش را به رخ ام نمی کشم

به پیراهن سیاهی که به تن دارد نگاه می کنم و می گویم برای چه کسی مشکی پوشیده ای ؟ امام حسین ؟

لشگریان یزید هم برادر مامور بودند و معذور باید سر بریده می برند به بارگاه


درهای مدرسه ها را پلمپ می کنند . حالا دیگر بشیر باید فقط بتواند اعداد دورقمی را باهم جمع کند و اگر عددی بزرگ تر شد دیگر نمی تواند جمع بزند . اما بشیر نباید بترسد، اعداد گنده را گنده ها جمع می زنند . همان ها که خون در شیشه کردن را بلدند . بشیر به اندازه جوراب هایش باید ریاضی می دانست که می داند، البته اگر قیمت جوراب گران نشود


زکیه هم ریاضی و فارسی می خواهد چه کار ؟ چه کسی گفته دختر یک افغان بتواند برای معشوقش شعر بخواند و به او بگوید


هنوز اول راهه سفر دنباله داره

تو رو نادیده دیدم دل از من گله داره


او باید ظرف های جشن های فلان و بهمان آقایان را بسابد اگر توانست اینجا بماند

راستی به سینا چه ابوعلی سینا از کشور اوست

اما به ما ربط دارد که در غزه آب ها قطع است ، برق قطع است ، از آسمان خون می بارد . به ما ربط دارد کیلومتر ها آنور تر کدام قصه می تواند ما را به خیابان بکشد . به ما ربطی ندارد این بچه ها نان ندارند، گاز ندارند ، کفش ندارند ، سواد ندارند و باید بروند

می دانید ایران اسلامی به همه آرزوهایش رسیده ،این افغان ها بروند بهشت می شود ایران به خدا

پابرهنه ها وارث این انقلاب بودند انگار ، جایی خواندم به خدا










مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, January 21, 2008


آهای برده به خدمت پیش آی

این متن به سده‌ی دهم یا یازدهمِ پیش از میلاد بازمی‌گردد و نزدِ سومرشناسان، معروف است به «دیالوگِ بدبينی». در روزگارِ باستان، متنی فلسفی تلقی می‌شد؛ حالا، برخی بر‌این باوراند که آن را باید یک پارودی (نقیضه، هجویه) به‌حساب آورد

ژوزف برودسکی
برگردان مرتضی ثقفیان

۱

آهای برده، به خدمت پیش‌آ

بله، خداوندگارا، بله؟
بشتاب٬ گردونه بیار٬اسب‌ها بر آن بِبَند؛ می‌خواهم به سَرایِ شاه بروم
به سَرایِ شاه برو، خداوندگارا! به سَرایِ شاه برو
شاه از دیدارِ تو شادمان خواهد شد و با تو مهربان خواهد بود
نه، برده! نمی‌خواهم به سَرایِ شاه بروم
نه، نرو، خداوندگارا! به سَرایِ شاه نرو
شاه به سفرهایِ دور و دراز روانه‌ات خواهد کرد
به راه‌هایِ ناشناخته، به دلِ کوهستان‌هایِ پُرگزند
شب و روزت درد و رنج خواهد شد


۲

آهای برده، به خدمت پیش‌آ
بله، خداوندگارا، بله؟
آب بیار، بر دست‌هایم بریز؛ می‌خواهم خوراک بخورم

خوراک بخور، خداوندگارا! خوراک بخور
غذایِ فراوان دل را شاد می‌کند و دست‌هایِ پاکیزه نگاهِ شَمَس را می‌رُباید
نه، برده! نه. نمی‌خواهم خوراک بخورم
خوراک نخور، خداوندگارا! خوراک نخور

شراب و تشنگی، خوراک و گشنگی
هرگز آدمی را رها نمی‌کنند، هرگز یکدیگر را ترک نمی‌گویند


۳
آهای برده، به خدمت پیش‌آ
بله، خداوندگارا، بله؟
بشتاب، گردونه بیاور٬ اسب‌ها بر آن بِبَند؛ می‌خواهم برای گردش به گِردِ شهر بروم
- چه کارِ نیکویی، خداوندگارا! چه کارِ نیکویی
آواره‌ی بی‌خیال همیشه در پُر‌کردنِ شکم کامیاب است
سگِ بی‌صاحب همیشه استخوانی می‌یابد
پرستویِ مُهاجر با اُستادیِ بسیار، آشیانه می‌سازد
الاغ وحشی در خُشک‌ترین صحراها نیز علفی می‌یابد
نه، برده! نه. نمی‌خواهم دور و وَر شهر گشتی بزنم
نرو، خداوندگارا! نرو. اوقاتت را هم تلخ نکن
آواره همیشه سیاه‌بخت است
دندان‌هایِ سگِ بی‌صاحب می‌ریزد

بسترِ الاغ وحشی زمینِ لُخت است


۴
آهای برده، به خدمت پیش‌آ
بله، خداوندگارا، بله؟
آرزو دارم همسری برگُزینم و صاحبِ فرزندانی چند شوم
اندیشه‌ای‌ست نیکو، خداوندگارا! همسری برگُزین، همسری برگُزین
آن‌که فرزندی دارد، نامِ خود را پایدار می‌کند، نامش در دعاهایِ آیندگان تکرار خواهد شد
نه، برده! نه. نمی‌خواهم خانمانی داشته باشم
همسر اختیار مَکن، خداوندگارا! بی‌فرزند بمان
خانمان به دری شکسته مانَد که لولاَاش غِژ غِژ می‌کند
از سه فرزند، تنها یکی تندرست می‌مانَد؛ دیگران همیشه ناخوش‌اند
پس بهتر است خانمانی بسازم یا نه؟
خانمان مَساز
آن‌که خانمان دارد، خانه‌ی نیاکان را به ویرانی می‌کشانَد


۵
آهای برده، به خدمت پیش‌آ
بله، خداوندگارا، بله؟
می‌خواهم تسلیمِ دشمن شوم
و در دادگاه، در برابرِ بدگویان، خاموش بمانم
درست است، خداوندگارا! درست است. تسلیمِ دشمنانت شو
در برابرِ بدگویان، خاموش بمان
نه، برده! نه. نه خاموش می‌مانم، نه تسلیم می‌شوم
تسلیم مَشو خداوندگارا! خاموش نیز نمان
اگر هرگز دهان نگشایی
دشمنانت همان‌قدر آشتی‌ناپذیر و ستمگر‌اند که فراوان


۶
آهای برده، به خدمت پیش‌آ
بله، خداوندگارا، بله؟
دلم می‌خواهد اندکی تبه‌کاری کنم، چه‌طور است؟
بکن، خداوندگارا! بکن. چه فرقی می‌کند؟ اندکی تبه‌کاری کن
وَ‌گر‌نه چگونه می‌توان شکم را سیر کرد؟
چگونه، اگر‌نه از راهِ تبه‌کاری، می‌توان جامه‌ای گرم بَر تن کرد؟
نه، بَرده! نمی‌خواهم تبه‌کاری کنم
آن‌که تبه‌کار است، یا به هَلاکت می‌رسد، یا زنده پوستش را می‌کنند و چشم‌هاش را در‌می‌آورند
یا چشم‌هاش را در‌می‌آورند و زنده پوستش را می‌کنند و به سیاه‌چالش می‌اندازند

۷
آهای برده، به خدمت پیش‌آ
بله، خداوندگارا، بله؟
قصد دارم به زنی عشق بورزم

عشق بورز، خداوندگارا! عشق بورز

آن‌که به زنی عشق می‌ورزد، همه‌ی غم‌ها و رنج‌ها را فراموش می‌کند

نه، برده! نمی‌خواهم عاشقِ زنی شوم
عاشق نشو، خداوندگارا! عاشق نشو
زن ریسمان است، دام است، دخمه‌ای‌ست تاریک
زن لبه‌ی بُرنده‌ی تیغ است که گلوگاهِ مرد را در تاریکی می‌دَرَد


۸

آهای برده، به خدمت پیش‌آ

بله، خداوندگارا، بله؟
بشتاب، آب بیار، دستان‌ام را بشوی؛ می‌خواهم به درگاهِ ایزدِ خویش پیشکشی بدهم
پیشکش بده، خداوندگارا! پیشکش بده
آن‌که به درگاهِ ایزدِ خویش پیشکش می‌دهد، دلش از ثروت انباشته می‌شود
احساسِ بخشندگی می‌کند، و انبانِ سیم و زرش گشوده است
نه، برده! قصد ندارم پیشکشی بدهم
چه کارِ درستی، خداوندگارا! چه کارِ درستی
آیا می‌توان به راستیً ایزدِ خویش را آن‌گونه پَروَرد که مانندِ توله‌ای از پیِ آدم بیاید؟
او همیشه پیشکش می‌طلبد و فرمان‌بُرداری و به‌جای آوردنِ آیین‌ها


۹
آهای برده، به خدمت پیش‌آ

بله، خداوندگارا، بله؟
می‌خواهم زر به بهره دهم. می‌خواهم بهره‌‌خواری کنم

برای بهره، زر ِبنِه، خداوندگارا! زر به بهره دِه
آن‌که چنین می‌کند، بختِ خویش بدر برده است؛ سودِ بهره بسیار است
نه برده! نه وام می‌دهم، نه زر می‌نهم
زر َمِنه، خداوندا! وام ندِه
وام دادن زر مانندِ عشق ورزیدن به زن است؛ پس گرفتنِ آن مثلِ بچه‌ی بیمار پَس انداختن
نفرینِ مردم همیشه در پیِ آن‌هاست: این چه نانی‌ست که می‌خورند؟

به آن‌ها نفرت می‌ورزند و می‌کوشند از سودشان بکاهند


۱۰
آهای برده، به خدمت پیش‌آ
بله، خداوندگارا، بله؟
می‌خواهم برای مردمِ سرزمینم کاری مفید انجام دهم
چه نیکو، خداوندگارا! چه نیکو! انجام بده
هر‌که به سرزمینِ خویش خدمت کند، نامِ خود را در مُهرِ زرینِ مردوخ حک کرده است
نه، برده! نه. قصد ندارم سرچشمه‌ی کارِ نیک برایِ سرزمینم باشم

نکن، خداوندگارا! نکن. فکرش را هم نکن
برخیز و به ویرانه‌های گذشته برو
به جُمجُمه‌هایِ مردمانِ معمولی و جمجمه‌های والاتبارها بنگر
کدام‌یک از آنِ نیکوکاری بوده وکدام از آن فردی تبه‌کار ؟

۱۱
آهای برده، به خدمت پیش‌آ
بله، خداوندگارا، بله؟
اگر این حرف‌ها درست باشد، پس کردارِ نیکو چیست؟
شکستنِ گردنِ تو و گردنِ من... این است کارِ نیکو
چه کسی چنان بلند است که به آسمان برسد؟
چه کسی چنان پهناور است که بتواند کوه‌ها را در آغوش کشد؟

- اگر این سخن درست باشد برده، بهتر آن است که تو را هلاک کنم
درست‌تر آن است که تو پیش از من رفته باشی
- خداوندگارا! آیا بر‌این باوری که می‌توانی بی‌من حتی سِپنَجی زنده بمانی؟
پی نوشت : شمس خدای خورشید در افسانه های سومری/مردوخ خدای برتر بابلیان
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Wednesday, January 16, 2008





هیچ تقدیری قادر نبود قبای تردید تو را در چشم های سرگردان من غسل دهد


وقتی مست از خوان کدخدا ، خدایش را دزدیدم


والضالین آخر را غلیظ تر گفتی


تا صدای جان دادن ام را پشت دیوار مسجد نشنوی



پشت حجره آقا، من اورا بوسیدم



شک نکن به ترك هاي لب هایم



من مست نبودم


حوض مسجد اما یخ زده بود انگار


و آبي نبود براي طفلان بني هاشم



ملا ترکه اش را اما در خمره شراب خیس کرده بودبرای تن من



كه قول داده بودم کتابت نامت را روی دیوارهای مسجد با خون و شراب تمام كنم

والضالين آخر را غليظ تر گفتي


تا من صداي خرخر گلوي گوسپندي كه نذر چشمانم كرده بودي نشنوم



طفلان عقيل اما يخ هاي حوض را مي شكستند براي علي اصغر



ومن مي نوشتم



راستي عزيز دلم امسال محرم زمهرير است







مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, January 10, 2008




دستش را مي گذارد پشتم .حس مي كنم چيزي درونم در حال داغ شدن است. مثل سايه نيست،مثل آفتاب مي ماند اما آفتابي كه براي اثبات خود سايه خلق مي كند ، درنهايت طلوع يانهايت غروب موجوديت مي يابد و هيچگاه ظهرشرعي ندارد. مي گويد من مي خواهم هر روز بالاي اين برج طلوع كنم روي زندگي ات. نگاه مي كنم به كافه كوچك و حقيرم در بن بستي در مركز شهر.اينجا پاتق خيلي هاست و آدم هاي زيادي هر روز مي آيند و مي روند. من برج نشين نيستم. نگاه مي كنم به ساعت . مگر كافه نبايد تعطيل مي شد ؟ پس چرا من درها را نمي بندم و نمي روم

راستي امروزدر چه ماهي هستيم ؟


ديوارها، شمع ها ، قاب عكس ها ، زير سيگاري هاي پر از ته مانده آخرين پك هاي عميق ميهمان ها ، شيشه هاي خالي ، گل هاي خشك شده و مزامير داوود روي ميز همگي شاهد هستند كه بايد كافه آن روز تعطيل مي شد اما صدايي مي گفت كه همه زندگي به همين دقايق اين پا وآن پا كردن مان مي ارزد وقتي تصميم مي گيريم و اتفاق مي افتد




باور مي كني من به خاطر تو بيست و شش سال است كافه را باز نگه داشته ام و هر مشتري كه وارد شده فكر كرده ام شايد تو باشي . مزامير اما مي گويد

مثل آنكه او دوست و برادرم بود، سرگردان مي رفتم ، چون كسي كه براي مادرش ماتم گيرد از حزن خم مي شدم


و تو مي خواني

نزد خداوند خاموش شو و منتظر بمان .خداوند قدم هاي انسان را مستحكم مي سازد و به طريق او رغبت دارد


دست مي كشم روي پشتت

خورشيد بودن حجت نمي خواهد باور كن
اما من مي خواهم بتابم

بالاي اين برج كه مال من نيست


روي سقف هزار و يك شب قصه


روي ديوارهاي كبره بسته اين همه سال آمده و دمل بسته


مي خواهم ردي شوم روي شيار گونه هاي مردي كه به عشق ايمان دارد


بالاي اين برج منتظر مي مانم و به غروب خيره مي شوم
پشت شيشه پنجره هاي اين شهر مرده مي توانيم به كشف تجربتي تازه بر آييم
اين برج ها ساختگي اند


قد كشيده اند جلوي آفتاب كه در خشت باورشان نور انعكاس نمي يابد

بايد روي لبه اين برج مي ايستاديم
خطر كردن جايز نبود
باهم


من مي خواستم تمام زندگي را باهم سقوط كنيم


دست چپ من روي شانه راست تو


دست راست تو روي شانه چپ من


وقتي سقوط مي كرديم ديدم كه در اتاق محمود سگ هاي هار تعليم مي ديدند و او برايشان قوطي هاي خاويار باز مي كرد


ديدي دخترك طناز همسايه چطور با استاد معارف شان درگير اثبات موجوديت خدا بود


و مادر عذرا چطورهم بستر وامق شده بود و فرهاد با پول خسرو را از سر راه اش برداشت


و ليلي مادرانگي اش را نذر كودكان بي شناسنامه كرد و هيچ گاه مادر نشد؟


ديدي كه از تمام آشپزخانه ها بوي تعفن مي آمد و زنانگي در ماهيتابه هاي تفلون سرخ مي شد

و ديدم چطور خيام و حافظ و فردوسي در كتابخانه آقاي دكتر به هم فخر مي فروختند


وچطور معصومه با خون خود كودك نارس اش را شير مي داد


ديدي پيرزن صاحب خانه چطور براي كفتر هاي باغچه نان خشك خرد مي كرد


و چطور من به تو گفتم اين بعثت جديد ماست در قرني كه پيامبر ندارد


با مغز كه مي خوريم زمين غروب است و خون مغز من مي پاشد روي جلد آخرين كتابي كه باهم خوانديم و من فكر مي كنم يعني مي توانم خورشيد را دوباره ببينم وقتي از پشت باور من طلوع مي كند؟
باور كن پروانه بودن در روزگار مرگ شمع باور سخت است ، اما پروانه خواهم ماند...من با پرواز پيله ها را دريدم
خورشيد كي طلوع مي كند ؟
من به تنهايي ايمان آورده ام
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, January 07, 2008







هوا سرد است و فاصله ام تا خانه ام زياد. به ساعت نگاه مي كنم .از11 گذشته و من زير برف بايد خودم را به جايي برسانم تا بعد از يك روز سخت فقط كفش هايم را كه پر از آب شده اند از پا در بياورم. در خانه پيرمرد را مي زنم و منتظر مي مانم تا كسي از پشت اف اف بگويد بله




در را كه باز مي كند تمام راه پله را مي دوم. بيچاره از اين موقع در خانه اش كوبيدن مي ترسد. مي گويم خبري نيست و در برف گير كرده ام . يك چاي داغ مي خورم و مي خوابم و صبح قبل از هشت خانه راترك خواهم كرد. اين جملات را چنان تند تند مي گويم كه لبخندي از ترديد روي لبانش مي نشيند








اينجا خانه خودته دختر جان، تا هر وقت خواستي مي تواني بماني، مرا هم از وحشت تنهايي اين اتاق هاي تو در تو نجات مي دهي








به صورت چروك خورده و بي روح اش نگاه مي كنم ، او مردي است كه هيچ وقت زندگي نكرده و هميشه در ميان قواعد مسخره مثل يك جنتلمن رفتار كرده است ، هميشه يخچال اش پر بوده ، شلوارش اتو داشته ، بلند نخنديده ، با كسي زياد معاشرت نداشته ، بچه هايش شاگرد اول مدرسه بودند و بهترين دانشگاه ها درس خوانده اند. هيچ وقت به كسي نگفته دوستت دارم و تا آخر عمر زني را تحمل كرده كه يك روز به او گفته بوده با من ازدواج مي كني؟ زن هم مي گفت كه او را تحمل كرده و درست يك هفته قبل از مرگ اش به من گفت كه حالا معني بر باد رفته را مي فهمد و با وجود اينكه از تصميم من براي رفتن ناراحت است ستايش ام مي كند كه شجاع بوده ام. به زن متوفي فكر مي كنم كه چه صبري داشته و نگاهم را از صورت عبوس پيرمرد كه تنها من مي توانم بخندانمش بر مي دارم








چاي را مي ريزم و از او مي خواهم برود بخوابد . و خودم هم مي روم پشت شيشه اتاقي مي ايستم كه دور تا دورش را كتاب گرفته، از فلسفه هگل تا نهج البلاغه




در را كه مي بندم دلشوره به جانم مي افتد. برف مي آيد و من از او خبري ندارم




سر اتاق يك سرويس دستشويي و حمام است و اتاق را به كلي از خانه جدا مي كند. اينجا مي شود ماهها بدون تماس با صاحبخانه زندگي كرد. فكر مي كنم خانه ام را اجاره بدهم و اين اتاق را از پيرمرد اجاره كنم. اينطوري هم پس انداز دارم هم اگر او بميرد ، يا اگر من بميرم كسي از مرگ ديگري خبر مي شود و ياد همكارم مي افتم كه مي گويد جان در جانت كنند تو يك جهود دوست داشتني هستي .مغزت گاهي مثل اجدادت كار مي كند و گاه مي زند به صحراي محشر




ليوان چاي را در دستم مي گيرم و به دانه هاي برف زير نور چراغ خانه هايي كه در هر كدام قصه اي در جريان است نگاه مي كنم. كدام شان مي دانند درون من چه مي گذرد؟ مگر من مي دانم الان در هر كدام از اين خانه ها چه حسي و نيرويي در جريان است؟




در را مي زند ...او هم خواب اش نبرده . مي آيد مي نشيند روي لبه تخت و به ليوان چاي در دستم نگاه مي كند و مي پرسد چه مي كنم؟




مي دانم فرزانگي بيش از حدي كه براي خودش قائل است اجازه نمي دهد بفهمد كه عاشق شده ام ، كه مي خواهم دور دنيا را بگردم ، كه




روزهايم را تمام مدت در مورد سفر كتاب مي خوانم ،‌با شاگردهاي هفت - هشت ساله ام حال مي كنم و با هم هر يكشنبه و سه شنبه از ته دل جيغ مي كشيم و من در كتك كاري هايشان همراهي شان مي كنم و مي خواهم يك عروسك ابري بزرگ بسازم و در كلاس آويزان اش كنم كه هروقت بچه ها دلشان خواست كسي را بزنند او را بزنند. البته خودم دوست دارم اين عروسك را شبيه يك ملا درست كنم چون آنوقت خودم خيلي حال مي كنم از اين كتك بازي.من از اين بچه ها چند تا فحش جالب ياد گرفته ام كه خيلي برايم جذاب است و دوست دارم به بچه خواهرم هم ياد بدهم اما نمي خواهم اين باعث شود مادرشان ارتباط آنها را بامن قطع كند.من فكر مي كنم بچه ها هم بايد شعر بدانند هم فحش ،چون دارند در اين جامعه زندگي مي كنند . ديروز حسن شاگرد چشم عسلي دوست داشتني ام صدايم كرد و آرام زير گوشم گفت كه چند تا فحش آبدار ياد گرفته . باهم رفتيم ته حياط و او بدون خجالت آنها را برايم گفت . من هم گفتم اينها را به هيچ كس نگويد و فقط به خودم بگويد تا با هم يك جزوه درست كنيم از فحش هاي مردم. بعد حس كردم در صورت رنگ پريده اش حرفي دارد. حسن گشنه بود انگار ، مي گفت از پدر و مادرش متنفر است . مي فهمم اين فحش ها را از ميدان جنگ جمع كرده است.سرم را از روي لبه ليوان بلند مي كنم و مي بينم پيرمرد كنجكاو به صورتم خيره شده. انگار رد فحش هايي كه روي شيارهاي مغزم سر مي خوردند را گرفته است. خجالت مي كشم كه در حضور مردي مثل او فحش خواهر و مادر داده ام. خنده ام مي گيرد. او هم مي خندد ، تلخ . انگار ياد نگرفته بخندد. چه وحشت غريبي در اين خانه بزرگ تو در تو بختك زده است. ياد حسن مي افتم و صورتش كه وقتي فحش را با خجالت گفت قسمش دادم جايي اين حرف را نزند. پيرمرد مي فهمد بايد برود . خداحافظي مي كند و چراغ را خاموش مي كند . به برف ها كه زير نور چراغ كوچه پايكوبي مي كنند فكر مي كنم و تو كه نيستي با هم روي برف ها دراز بكشيم ومن فحش هاي حسن را زير گوشت بخوانم



راستي كفش هاي شاگردهاي من دمپايي است نمي توانند بيايند مثل بقيه بچه هاي شهر برف بازي كنند. آنها دست كش ندارند و آخرين لباسي كه به تن دارند پدرشان از زباله ها پيدا كرده ...من نمي آيم برف بازي ، دلم مي خواهد به كسي فحش بدهم، راستي مي داني چرا برف در جنوب شهر سياه است؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, January 03, 2008




صبح بخير. تولد ت مبارك ! مي خواستم بيايم باهم برويم همين حوالي گشتي بزنيم و قهوه اي بخوريم و تو سيگاري دود كني . هستي يا بايد باز دنبال ات بگردم بين تمام اين دل مشغولي هايي كه آدمي زاد دارد؟ هستي تا باهم برويم انقلاب و دنبال تو بگرديم؟هستي باهم پشت شيشه كتاب فروشي ها براي پوسترت شكللك در آوريم و باهم از ته دل بخنديم؟ هستي تا باهم برويم كباب بناب بخوريم ، بعد سوار لكنته تو شويم و گاز بدهيم تا ظهيرالدوله و از پيرزن سرايدار بخواهيم در را باز كند تا برايت فاتحه بخوانيم؟ هستي تا بگويم مي خواهم مثل تو باشم و تو چرخي بزني زير باران ؟ هستي يا من بايد هي منتظر بمانم كه نيستي يا هستي و من نيستم يا هردومان نيستيم و فكر مي كنيم هستيم ؟ هستي وقتي من دلم سخت گرفته باهم انار دانه دانه كنيم ؟ من دلم مي خواهد باهم دنبال آخرين نشانه شگفت خلقت بگرديم، هستي يا بايد باز صبر كنم؟ می آیی باهم برویم ظهير الدوله قصه بخواني برايم از ابراهيم در گلستان ؟به پیرزن سرایدار بگو در را باز کند هوا برفی است این روزها
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, January 01, 2008


زندانی این حوالی سلام
امروز روز اول از همان سال های فرنگی است که همیشه بچه هایی پشت شیشه فقر را ها می کنند و بچه هایی زیر درخت سبز کریسمس به فکر روزهای خوب تر و خوب ترند...و دخترک کبریت فروش در انتظار آخرین شعله است که در آن خوشبختی را زل بزندو کبریت ها تک تک خاموش می شوند . من هم شمعی روشن می کنم در خاوران ، روی مزار دکتر فاطمی ، می روم احمد آباد، می نشینم کنار سنگ قبرهای بی نشان و صدایت می کنم تا باهم گل های میخک را روی قبر مردان سرزمین مان پر پر کنیم

اینجا کوچه های خاکستری دی ماه از پشت آخرین تلؤلوی آفتاب رنگ پریده که از شیار میله های زندان به شهر سلام می کند جان می گیرند. نمی ترسم دیگر، ماه ها می آیند و می روند و من چشم انتظاری را روی دهلیزهای قلبم تلنبار می کنم تابرگردی . یاد ت می آید کنار پنجره نشستن و باهم حرف زدن را ؟ کنار پنجره یک غروب سرد زمستانی و باران که میهمان نگاه های خسته مان بود. یادت می آید؟

از آن روزهای سرد تا این روزهای سرد راه زیادی آمده ایم. مادربزرگ به من می گفت فلسفه نخوانم که ایمانم را از دست خواهم داد ، یادت می آید تو فلسفه یادم می دادی رو به ایوانی که گنجشگ های قبرستان خاوران در آن دانه می چیدند؟ یادت می آید حیاط دانشگاه تهران را که همیشه تو را به یاد مبارزه می انداخت و من که از دانشکده فنی همراه بزرگ نیا و قند چی و شریعت رضوی تا دانشکده ادبیات که به پروانه فروهر سلام می کردی و از بیژن جزنی جزوه درس تاریخ فلسفه یونان را می گرفتی پا به پایت می آمدم . یادت می آید همیشه جرو بحث آخرمان این بود که من از واجب الوجود عشق می گفتم وتو از واجب الوجود مبارزه و بالاخره هرکدام راهی شدیم به سوی واجب الوجود ممکن الوجود بودن مان، من عشق و تو مبارزه ... یادت می آید ؟
یادت می آید آخرین باری که نشستیم و یک دل سیر گریه کردیم و فردا عزم مان جزم شد بر رفتن تا هر کدام به سوی آسمان خویش پرواز کند. یادت می آید؟ قرار نبود بندی باشیم بر پای هم که آزادگی مخرج مشترک زندگی مان بود

یادت می آید این شعر مولانا را چند بار باهم خواندیم و زیرش را امضا کردیم

من که شروع کردم به خواندن رو به روی تو


رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب به تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن

و تو که رو کردی به من و خواندی


از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن


یادت می آید؟


می نویسم ، آری می نویسم تو می خواستی دخترک کبریت فروش شهرت دیگر پشت در ضیافت آقا زادگان کبریت روشن نکند

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin