Wednesday, December 31, 2008

ددنیایی که رم کرده است
وقتي روبروي آتشي داغ نشسته اي ، كودكان ات دور خانه مي دوند و از سر و كولت بالا مي روند، وقتي همسرت لباس تازه اش را مي پوشد و زل مي زند در آينه و تو بوسه اي مي زني بر شانه اش كه زيبا شده اي .. وقتي با دستان پر به خانه مي آيي ، براي دخترك ات هديه اي خريده اي و شمع ها را تك تك روشن مي كني ، وقتي از پشت پنجره به كوچه نگاه مي كني و دانه هاي برف را مي شماري و از صداي خنده بچه هايت بال در مي آوري ، وقتي به همسرت قول مي دهي تعطيلات راهي مصر شويد ، يا در سواحل مراكش باشيد، بد نيست تلويزيون خود را روشن كني... حتما خاورميانه را مي شناسي چون عكسي از اورشليم به ديوار خانه داري و دخترت عاشق شترسواري است. خاورميانه را حتما مي شناسي ، همان جا كه از عرب و ترك و فارس و پشتو و اردو و عبري و ارمني و... پر است. مردماني كه روزي به پسرت گفتي مثل تاريخ قديمي اند. تو حتما خاورميانه را مي شناسي ، ويار همسرت خرماي عراقي بود... حتما خاورميانه را مي شناسي چون نام دخترت را از نام يك الهه مصري گرفته اي
تلويزيون را روشن كن ، جايي در همين خاورميانه كودكاني به خاك و خون كشيده مي شوند..گناه را نمي دانم چه كسي مرتكب شده .. تو بگو حماس ، زن ات بگويد عرفات مرحوم ، ایران بگويد اسرائيل ، امريكا بگو يد حزب الله ،‌اسرائيل بگويد ايران ..من نمي دانم چه كسي جنايت كار است . نمي دانم و نمي خواهم بدانم چه كسي در اين ميانه با طعم خون داغ دختركي پنج شش ساله مست مي كند . نمي دانم چه كسي به موسيقي هوار شدن آوار ها بر سر كودكان معتاد است اما مي دانم خيلي ها خواب هاي رنگي مي بينند و عين خيالشان نيست كه كسي بي گناه جان مي دهد. خيلي ها خواب شان برده است و نمي دانند در‌آن ينگه دنيا بوي خون مي آيد، هیچ کس یادش نمی آید که سال نو می شود، تو دخترت را در آغوش مي گيري و بي خيال تلويزيون را خاموش مي كنی، تو از صدای شیون زنان و گریه بچه ها کلافه می شوی ، تو از دیدن خون بر پیکر دختری در حال جان دادن چندش ات می شد. تلویزیون را باید خاموش کنی ...به تو ربطی ندارد در این ور دنیا چه اتفاقی می افتد .يك موسيقي آرام مي گذاري ...قرار است سال نو شود و تو برنامه هاي زيادي براي كودكانت داري،
سال نو مبارك آقاي محترم
سال نو مبارك

پی نوشت : جو گیر نشده ام ... فقط به این فکر می کنم که جایی صدای شیون کودکانی باید خواب مان را برهم بزند

پی نوشت : کیارش یشایایی را بخوانید

پی نوشت: خالی شدن از هر بود و نبود

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, December 29, 2008




وقتی بر مزار بزرگان می نگرم هر گونه حسادتی در وجودم می میرد

وقتی نوشته سنگ گور زیبا رویان را می خوانم هر خواهش و میل نا متعادلی در وجودم می افسرد
َ
وقتی بر مزاری با درد و پریشانی والدین روبرو می شوم قلبم از فرط دلسوزی می گدازد

هنگامی که مقابر والدین رامی بینم بر بیهودگی غم خوردن برای کسانی که باید به زودی از پی شان روان شویم پی می برم
«Joseph Addison»
پی نوشت : تصویر بالا روز به خاک سپاری فروغ فرخزاد در گورستان ظهیرالدوله تهران
پی نوشت : درد جاودانگی ، مرگ ، زندگی ، عشق ، حسرت، تنهایی ، تو
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, December 27, 2008


الیزابت بیشاپ شاعر امریکایی، یکی از سرشناس ترین شاعران قرن بیستم در امریکاست . چندی پیش شعری از او در سایت" آتی بان" خواندم که مدت ها آن را با خود زمزمه می کردم ... عنوان شعر " یک هنر " بود .هر چند من دوست داشتم آن را " از دست رفته " بنامم.حرف های او درد انسانی است که در جهانی به وسعت خویش و به به وسعت عالم دست و پا می زند و ترس از دست دادن او را وا می دارد که به این باور ایمان بیاورد که
باید از دست داد و نترسید
يک هنر

ورزيده شدن در هنر "گم کردن" آنچنان دشوار نيست
بسیارچیزها برای گم کردن آفریده شده‌اند
چنانکه از دست دادن‌شان هیچ مصیبتی نیست
هر روزچیزی را از دست بده ؛
و آشفتگی حاصل از آن‌را پذیرا باش
مثل دستپاچگی، هنگام گم کردن کلیدهای خانه
یا حسرت آن ساعتی که بيهوده از دست رفت
ورزيدگی در هنر "گم کردن" آنچنان هم که می‌گویند سخت نیست
پس تمرین به گم کردن چیزهای بزرگ‌تر کن ؛
بیشتر از دست بده؛
زودتر از دست بده؛
اماکن؛ اسم‌ها ؛ و آن جايگاه که به آن قصد سفر داشتی؛
هیچ کدام اینها مصیبت بزرگی، بار نخواهد آورد
من ساعت مچی مادرم را گم کردم ؛و هم زمان را
بنگر آخرین یا شاید یکی مانده به آخر، از سه خانه‌ای که عاشقانه ساختم، بر باد رفت
باز می‌گویم، مهارت در هنر "از دست دادن" آنچنان سخت نیست
من دو شهر را گم کردم
دو شهر بسیار خاطره انگیز و دوست داشتنی را
و بیش از آن
قلمروهایی که در تصرف روحم بودند
من صاحب دو رودخانه بودم
و یک قاره
دلم برای شان بسیار تنگ می‌شود
ولی از دست دادن‌شان هنوز چندان مصیبتی نیست
حتی از دست دادن تو ؛
آن صدای شادی بخش
آن ژست
باید دروغ نمی‌گفتم
دیگر ثابت شده است
ورزيده شدن در هنر "گم کردن" آنچنان سخت نیست
به گونه‌ای که به نظر می‌رسد
گر چه، به شکلی که به نظر می‌رسد‌
مصيبتی است
ــ اين را بنويس
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, December 19, 2008



بیست و هشت سال پیش بود که


پیچ می خورم . دستانم را بر شیار های نرم تن اش می کشم. سرم را فرو می برم میان دستان ام و چشم هایم را برای بار هزارم می بندم. پاهایم را جمع می کنم درون شکمم . و خودم را سخت می چسبانم به او


پاهایم تیر می کشند. دستان اش چون چنگکی قلاب می شود دور مچ پایم . درد همه وجودم را می گیرد. صدای هیاهو می آید اما هیچ کس با من حرفی نمی زند. جهان دور سرم می چرخد. جیغی بنفش می کشد و تمام درد زمین در پیکرش جمع می شود. نوری زرد چشمانم را می سوزاند و اولین بار صدای گریه خودم را می شنوم .. صدایی تیز و ترسناک که هیچ کس جدی اش نمی گیرد.و همه به دنبال کار خود هستند
مرا چون آونگی آویزان در آغوش می گیرد . و به مردی که بعدها او را بابا خطاب می کنم می گوید

مبارک باشد ، دختر است... حالا اسم اش را چه می خواهید بگذارید؟
سرم را می چرخانم و به مردی که به من زل زده و من او را متهم می پندارم نگاه می کنم و باز صدای گریه ام به هوا می رود
من متولد می شوم . این حرفی است که در باره آمدن ام می گویند

حس می کنم همه منتظرند تا عکس العمل من را نسبت به خود ببینند. همه نگاه ها به سوی من است و از این بابت خیلی راضی به نظر می آیم ... مادرم اما خیلی خسته است و این خستگی تا امروز در چشمانش مانده است
بیست و هشت سال پیش، ساعت شش بعدازظهر روز شنبه ای سرد که آخر پاییز بود و رسم بر این بود که هر کس جوجه هایش را بشمارد متولد شدم
از همان شنبه سرد آخر پاییز تا همین شنبه بیست و هشت سالگی راه کمی نیامده ام اما هنوز در همان صدای تیک تاک ساعت دیواری بیمارستان دنبال دختری می گردم که یک دنیا حرف برای زدن داشت و تنها اشک می ریخت و آدم های زیادی بالای سرش چیزی می گفتند و در مورد اینکه شبیه به بابا است یا مامان بحث می کردند

بیست و هشت سال پیش فهمیدم تبعیدی ام...از همان اشک های سرد بیمارستان ترس از گم شدن در تمام وجودم پیچید. ماندن و زندگی کردن ، نفس کشیدن و نگاه کردن به من یاد داد باید بمانم ، که قرار است سال هایی که هیچ کس تعدادش را نمی داند زنده باشم و زندگی کنم . بیست و هشت سال پیش بود که


با خودم قول دادم زبونی نکشم و چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد


بیست و هشت سال پیش بود و من هنوز به این فکر می کنم که چقدر راه نرفته پیش رو دارم
******

و اولین هدیه ای که برای این بیست و هشت سالگی گرفتم از طرف دوستم پوپه بود که کیلومترها از من فاصله دارد . برایم نوشته بود
آدم های گم گشته والا تر از آن هایی هستند که در زندگی هرگز گم نشده اند
و باز قصه گمگشتگی و سرگردانی
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Friday, December 12, 2008


از روزهای رفته


هنوز از آن روزها چیزی نگذشته است که من کوله ام را به دوش انداختم و راهی بازار شدم . بازار تهران مثل همیشه شلوغ بود و صدای چرخ های گاری های حمال ها در فضای مسقف آن ، روزمره گی طاقت فرسایی را در ذهن تکرار می کرد. فریاد دست فروش ها و صدای بالا کشیدن کرکره مغازه هایی که در هر کدام شان جنسی و شیئی فروخته می شد، آبی که شاگرد مغازه ها با آن جلوی در را تر و تازه می کردند و کوچه پس کوچه های تو در تو که تو را تا بازار فرش فروش ها می رساند همگی روزهایی بود که هرگز فراموش نمی کنم. آخرین پیچ را که می رفتم وارد کوچه وزیر می شدم. درست پشت سرای وزیر ، سرای فرش فروش ها . آنجا خانه ای قدیمی بود که در آن رفوگری ماهر، فرش رفو می کرد. صبح ها که زنگ خانه را می زدم صدای لخ لخ دمپایی هایش روی زمین مطمئنم می کرد که خانه است


از ابتدایی ترین کارهای رفو شروع کردم. دوگره زدن به ریشه فرش های قدیمی دست هایم را با نخ و پشم و گره و تار و پود آشنا کرد. صدای ضربه های درفش بر تونه های قالی ترسی که هر روز با کم رنگ شدن نور خورشید در من قد می کشید را در من چون موسیقای غریبی می نواخت و زخم روی انگشتانم مرا تا دختران سیاه چادرها و اتاق های نمور کارگاه می برد. خالی می شدم از تنهایی در حاشیه اتاقی که وقتی نور خورشید روی قالی هایش می افتاد دوست داشتنی تر می شد. و جابر ، رفوگر این خانه قدیمی در سکوت حاکم بر اتاق از این می گفت که تا پنجم دبستان بیشتر درس نخوانده است ، که کار می کرده ، که همیشه عاشق کتاب بوده ، که همیشه می خواسته بخواند و بداند اما نشده . در او هنوز چیزی شبیه امید زنده بود. خانواده برای او مرکز دنیا بود. کودکانش برای او شعاع های این دایره وسیع . دور از خانواده گره بر پشم می زد تا دخترک 12 ساله اش روزی برای خودش کسی شود و شرمندگی که او این همه سال به زعم خودش به همراه داشت او جبران کند. گاه فکر می کردم آیا دختر جابر اگر روزی برای خودش کسی شود بر دست های پدر بوسه خواهد زد ؟ نمی دانم


جابر پر از سوال بود... پر از خواستن برای دانستن . فلسفه زندگی او ساده اما عمیق بود... پیچیدگی نداشت ، خدای جابر واجب الوجود نبود.دنیا برای او محل گذر بود نه بن بستی خالی و تلخ . بهشت و جهنم برای او وجود داشت. صدای اذان که می آمد غیبش می زد و اخلاق برای او باید ها و نبایدهایی بود که با احساسی انسانی به آن لطافت می بخشید


هرگز نخواستم با جواب هایم تردیدی در باور جابر زنده کنم . من به آنهمه یقین جابر حسادت می کردم ، من به آن همه آرامش که در وجودش موج می زد رشک می بردم . وقتی نمی توانستم کار کنم و درد جاودانگی به جانم می افتاد و اضطراب یقه ام را می گرفت، جابر می گفت پریشانی ؟ فکرت را رها کن و به خدا اعتماد داشته باش او بنده اش را تنها نمی گذارد. نمی دانم چرا وقتی او این جمله را می گفت من حس می کردم به چیزی اعتماد می کنم که از من خیلی دور است، اما باید به آن اعتماد کنم

جابر هر روز تا دیروقت کار می کرد که زودتر برگردد اردبیل پیش زن و بچه هایش . شوقی که در دستانش جمع می شد این را بدون هیچ کلامی می گفت و من می دیدم که هر چه به روز موعود نزدیک می شود بشاش تر می شود


جابر رفت. کار هم تعطیل شد . من هم راهی پرونده های خاک خورده ام شدم ، راهی کارهای روزنامه نگاری و مصاحبه از این بزرگ و آن بزرگ. دیدار این فرهیخته و آن فرهیخته. پرسیدن و قانع نشدن ، خواندن و خالی بودن . نوشتن و حرفی برای گفتن نداشتن . و فکر کردن به همان درد لامصب جاودانگی که مثل خوره سال هاست به جانم افتاده
قالی ها اما هنوز پا می خورند و قیمتی تر می شوند
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, December 08, 2008




برخیز ابراهیم

برخیز ابراهیم . برخیز ... تمام این روزها را داغی بیابان تفتیده ام کرده .پاهایم را رمق رنجی دیگر نیست. برخیز ابراهیم ...این تنهایی خاموش که در چشم هایم موج می زند را ببین .به کودکی که از پستان خشک ام زندگی را سیراب می کرد نگاه کن ...او خاطره دربدری است ، خاطره تنهایی در خالی دنیایی که جایی برای هاجر ندارد. برخیز ابراهیم . به صورت خسته ام نگاه کن که خطی از شن و اشک سرمه چشمانش شده ..نگاه کن به زنی که خنده را به لبهایت بخشید . نگاه کن به صورت زنی که برای آنکه با تو بماند راهی بیابان شدو زیر سایه سنگ های کعبه ای که می ساختی به نشانه از عشق بیتوته می کرد. نگاه کن به خالی نگاه ام که مدت هاست دیگر به آنها خیره نگاه نکردی . مگر نمی گفتی این چشم ها حجر الاسود توست ؟ مگر نمی گفتی زمزم یادگار من و اسماعیل تو، ودیعه است برای تمام تشنگانی که راه گم کرده اند؟ ابراهیم ...دوباره گم شده ام ، دوباره در این روزهای سرگردانی وقتی به اسماعیل نگاه می کنم گم می شوم ، شن می پاشد به صورت تبدارم ، هروله می کنم ، سیاهی دامانم کشان کشان روی احساسم خط می کشد . بغض می کنم . فریاد می زنم ابراهیم ، نیستی ابراهیم . نیستی کعبه من




رو به کدامین قبله نشسته ای تا سر ببری اسماعیل مرا ؟ رو به کدامین خاطره باز مرا تنها می خواهی ؟ که باز مرا دربدر می کنی ؟ روزگاری دربدر بیابان با اسماعیل ، دوباره دربدر بیابان با سر بریده اسماعیل ؟ ابراهیم برخیز . این خنجر را به من بده . این خنجر سهم من است نه سهم تو و نه سهم اسماعیل ات ، ...سهم من است ، زنی که زیر هرم آفتاب نام ات را فریاد زد و هنوز صدای فریادش در گوش خورشید مانده است

خنجر را به دستان من بسپار ابراهیم


بگذار اسماعیل بماند ، خاطره دوست داشتن ات

مرا قربانی کن ابراهیم


خنجر را بگذار روی گلویی که نام ات را فریاد زد تا ابراهیم ابراهیم بماند همیشه تاریخ



پی نوشت: کتاب " فرزند پنجم " اثر دوریس لسینگ " را از دست ندهید .. داستان آدم هایی است که دنبال سعادت می گردند...زنان و مردان عاشقی که فکر می کنند سعادت.... به خواندنش می ارزد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, December 06, 2008




شانزده آذر نرسیده به انقلاب پیاده می شوم





کرایه را می دهم و به تابلوی خیابان 16 آذر نگاه می کنم . موتورسوارها در هم می لولند.خیابان انقلاب مثل همیشه شلوغ است و بوی دود می دهد. تبلیغ فلان و بهمان دانشگاه جدید التاسیس کف خیابان ریخته است. دستم را می کنم در جیب پالتو و سربالایی خیابان 16 آذر را بالا می روم . حالا دیگر هیچ کدام از خاطره های پنجاه و پنج سال قبل در ذهن این خیابان مرور نمی شود. دست فروش ها پیاده رو را پر کرده اند و هیچ صورت آشنایی را نمی شود دید که به سمت درهای آهنی دانشگاه تهران می رود

روزهای رفته جلوی چشمم رژه می روند ... 16 آذر های 78 تا 82 ...15 آذر 1385، 16 آذری که زندان ها دانشگاه شده بود، روزهای رفته آزارم می دهند

حالا چند نفر از بچه های جدید الورود دانشگاه تهران در تقویم هایشان منتظر آمدن 16 آذرند ؟
همه چیز عوض شده است
حتی فکر کردن هایمان
حتی خواستن هایمان

حتی نخواستن هایمان
حتی فریاد زدن هایمان

وحتی تقویم هایمان
شانزده آذر پیاده می شوم آقا چقدر تقدیم کنم ؟
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, December 02, 2008

از آسمان
خم می شوند ابرها
تا زمین را در آغوش بگیرند
در وهم آلود راه هایی که به کوه ها ختم می شوند

و خاکی که از باران سیراب می شود
و جای پاهایی حک شده روی گل آلود زمین
....
صدای گله چوپان می آید
صدای محوی که در مه آلودفضا ، سرگردان میان زمین و آسمان گم می شود
شبیه خواب هایی که در آن
زمین به آسمان می رسد
و ما نمی دانیم پا روی زمین می گذاریم یا روی آسمان
دوازده آذر 87
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin