Thursday, September 21, 2006


همیشه از هر چه از دل تاریخ سر بلند می کند خوشم می آید ...هر جشنی که قرنهاست بشر به دقیقه های ساعت نگاه می کند تا از راه برسد زیباست و هر رسمی که به جای مانده تلاش پدران ماست برای دنیایی بهتر ..سال نوی عبری ، روش هشانا ، یکی از همین روزهاست که هرگاه از راه می رسد مرا تا اعماق تاریخ می برد..تا روزهای اورشلیم ، وموسی، تا دشتهای سرگردانی و تا قصه بلند خلقت ...مراسم این روز بسیار متنوع است و یهودیان به اجرای آن مقیدند ...شاناتوا عبارتی است که در این روز مانند عبارت سال نوی شما مبارک ما ایرانی ها رد و بدل می شود و عسل و سیب مهمترین نماد این روز است ...بنا بر دین یهود سرنوشت یکساله هر کس در این روز تعیین می شود و همه برای یکدیگر آرزوی سالی سر شار از خوبی و برکت می کنند . من هم برای همه هموطنان یهودی ام در ایران وخارج مرزهای ایران آرزوی سالی سرشاراز صلح و بهروزی می کنم ...تا صلحی پایدار لحظات همه تان سرشار از طعم سیب وعسل
شاناتوا
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Monday, September 18, 2006

این سه زن
اوریانا فالاچی ، کبری رحمانپور ، انوشه انصاری

تابستانهای گس بعد از جنگ ، سالهای کودکی های نسل من که پر بود از بی خاطرگی و بطالت ...همان 10 سالگی ها و 11سالگی های خسته و تار ،او را شناختم ...کتابخانه بابا پر بود از کتابهایش ، به فارسی و انگلیسی و من در چهره مصمم او خودم را جستجو می کردم و یادم نمی رود که پشت میز بابا می نشستم ...خودکاری لای انگشتانم می گرفتم ...دفتر یادداشتی باز می کردم و با این جمله شروع می کردم


جناب آقای رئیس جمهور شما فکر می کنید چرا باید جنگ 8 سال ادامه پیدا کند ؟"...."چرا ما اینقدر فقیر داریم؟
و بعد جوابهای رئیس جمهور را نت بر می داشتم ... مصاحبه که تمام می شد ..پاکت سیگار بابا را در دست می گرفتم و سیگار آتش نشده ای را بین دو لبم می گذاشتم و پیش خود می گفتم ...مصاحبه بعدی را برای اوریانا می فرستم تا نظر او را هم بدانم ... و اینگونه عصر های داغ خانه تا آمدن بابا سپری می شد ووقتی هم بابا از راه می رسید و کتابها را دورم می دید خنده ای می زد و تک تک مصاحبه های مرا می خواند و به جوابهای آقای رئیس جمهور از ته دل می خندید ....بعد به بابا می گفتم آرزو دارم یا مهمان دار هواپیما شوم یا مثل اوریانا باشم ...و او هیچ وقت ربط مهماندار هواپیما شدن و خبر نگار شدن را نفهمید

کودکی هایم با رویای او می گذشت و جوانی ام ، روزهای تلخ 24 سالگی ام با کتاب "نامه به کودکی که هرگز زاده نشد " ادامه یافت و من هرشب و روز با کتابش زیستم و همزاد پنداری غریبی با حس مادرانه او تاروپودم را در بر گرفت ....اوریانا و شاهکار او که نامه ای کوتاه بود مرا با بغض زن بودن آشنا کرد و من در خط به خط کتابش متولد شدم و در سطر به سطر بغض هایش گریستم ... کودک من و کودک او انسانیتی بود که فقط به جرم بودن نابود می شد و من از ورای آن به فردا می نگریستم
...جایی در نامه اش نوشته بود
نمی دونم این قصه س یانه اما برات تعریف می کنم ...روزی روزگاری دختر کوچولویی بود که به فردا اعتقاد داشت ! همه برای این اعتقاد تشویقش می کردن و مدام می گفتن که فردا روز بهتریه : کشیش از بهشت حرف میزد و می گفت فردا همیشه بهتر از امروزه ..تو مدرسه بهش می گفتن که بشر داره پبشرفت می کنه ..پدرش از تاریخ مثال می زد و می گفت که همیشه حاکمای ظالم از تختشون کله پا شدن و این نشون می ده که فردا بهتر از امروزه ....دختر خیلی زود به حرفای کشیش شک کرد ..فردای اون با مردن همراه بود ....کم کم فهمید که حرفهایی که تو مدرسه هم بهش می زدن هم مفت بود چون همیشه تو زمستون دست و پاش از سرما زخم می شدن ..دخترک حرفای باباش رو باور داشت ..باباش یک مرد شجاع بود بیست سال بود با ستمگرای سیاه پوش می جنگید و هر دفعه که زیر کتک له و لورده اش می کردن می گفت " بالاخره فردا می رسه ..فردایی بدون تحقیر شدن ....اما دخترک بالاخره فهمید اونجایی که اون هست دیروزش فرداست و فرداش پیروزه ...دنیا عوض می شه اما همه چیز مث
سابق می مونه

الان که می نویسم و یاد اوریانای کودکی هایم و 24 سالگی ام می افتم ...در سطر سطر کتابش بود که پروانه بودن خود را در پیله زنانگی پیدا کردم وفهمیدم دیروز ما فردای ماست وقتی
کبری رحمانپور درروزگاری که انوشه انصاری ایرانی به فضا می رود به چوب دار حلق آویز خواهد شد ... و باور می کنم که عدالتی که گوشم سالها از آن پر بود قصه ایست برای من وتو ...قصه توازن در تقسیم بدبختی

این سه زن این روزها مرا سخت بهم ریخته اند ...اوریانا قهرمان کودکی ام میمیرد و تصویر قوی و جذابش ، با همان سیگار بین انگشتانش مرا تا پشت میز چوبی پدر میبرد و رهایم می کند تا ببینم خوشبختی چقدر بی دوام وچوبی است ...حکم اعدام کبری رحمانپور صادر می شود و فقر باز قربانی می گیرد و کک سفره های انباشته از بی دردی هم نمی گزد و خیال خام عدالت بر تک تک سلول های مغزم کپک می زند و انوشه خانوم میلونر ایرانی اولین زنی است که به فضا می رود تا نامش در تاریخ ماندگار شود...و تیتر خبرساز شود..درست مثل کبری ....پازل صورت این سه زن ماندگار می شود ...هر سه نامشان ثبت می شود و هر سه جاودانه می شوند ....انوشه ، کبری و اوریا نا و من که باز به زن بودن می اندیشم و پازلی که تکه هایش هیچ ربطی بهم ندارد ...پازل خداوند قادر متعال
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Thursday, September 14, 2006

بار دگر آن مست یه یازار در آمد
وان سرده مخمور بخمار درآمد
سرهای درختان همه پر بارچرا شد
کان بلبل خوش لحن بتکرار درآمد
یک حمله دیگر همه در رقص درآییم
مستانه و یارانه که آن یار درآمد
یک حمله دیگر همه دامن بگشاییم
کز بهر نثار آن شه دربار درآمد
یک حمله دیگر بشکر خانه درآییم
کز مصر چنین قند بخروار درامد
یک حمله دیگر بنه خواب بسوزیم
زیرا که چنین دولت بیدار درآمد
دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد
کان شادی و آن مستی بسیار برآمد
بربند لب اکنون که سخن گستر بی لب
بی حرف سیه روی به گفتار درآمد
مجتبی جان ...آزادی ات خجسته.. . به امید روزی که هیچ زندانی زمین را به بند نکشد
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Tuesday, September 12, 2006

دلبر و جانان من برده دل و جان من
برده دل و جان من دلبر و جانان من
باکو ...آذربایجان ...2006
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Saturday, September 09, 2006


روز نوشت های زندانی بند 1357
وقتی از زندان می رهی در کنج چنارها و نارون ها ..وقتی در خلسه با او بودن از بی اویی می گریزی و امنیت را در کنار ابهت شانه هایش تجربه می کنی ...وقتی یادت میرود که درزیر یوغ بوده ای تا دیروز و از اندوه گریخته ای و زندانبان هنوز در توهم گریز توست ..وقتی یادت میرود که دستهای او همیشگی نیست و غروب پشت دلت بیتوته نکرده... وقتی تصویرت را درآب می بینی ...مرا به یاد بیاور
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin